عصر ها هیچ چیز حالم را خوب نمیکند... جز دو خط شعر از کنج لبانش ... دو فنجان چایِ دارچین .، در ڪنارِ شڪوفه هاے بهارنارنج..... و یک دلِ سیر نگاه به ڪسی ڪه تمام حواست پرتِ اوست ... پرتِ عالیجنابِ شعرهایمـ....
عصر ها هیچ چیز حالم را خوب نمیکند... جز دو خط شعر از کنج لبانش ... دو فنجان چایِ دارچین .، در ڪنارِ شڪوفه هاے بهارنارنج..... و یک دلِ سیر نگاه به ڪسی ڪه تمام حواست پرتِ اوست ... پرتِ عالیجنابِ شعرهایمـ....
عصر ڪه میشود دلم بهانہ گیر میشود نق نق میڪند تو را می خواهد و ڪمی مهربانی تو را و هر روز عصر یادت بہ جای خودت آرام و بی وقفه نوازش میڪند شقیقہ هایم را و بہ جاے تو میبوسد پیشانی ام را و من ڪه دوباره میپیچم به خود از درد.....
چهارشنبه های آخر سال را باید نشست ڪنار آتشی ڪه آن سویش تو نشسته اے و چشم در چشم خیره شوے بہ تصویرِ زبانه های آتشی ڪه در چشمانت شعلہ کشیده .... و ندای دوستت دارم را عاشقانہ سر دهے ...
عصر ڪه میشود حیاط دلم پر میشود از عطرِ حضورِ عاشقانه ات ... عصرها فقط زمانِ فڪر ڪردن به توست نه چیز دیگرے ... عشق تو مجنون ڪرده این شاعره ے عاشقت را ...