مانـدهام امـروز صبح تو را باڪدام واژهےعاشقانہ صدا بزنم اصلا بیـا امـروز از همیـن فاصلـہے دور تـو را بغـل ڪنم و آرام ببوسـمت... بڪَذار نجـواے دلـم را بہ آهستڪَی ڪنار ڪَوشت زمـزمہ ڪنم و بڪَویم : چقـدر "دوستـتدارم"...
عصـرها سفرهای ڪوچڪی تدارک میبینم ... و به گوشه اۍ از خاطراتمان میروم ... اتفاقات قشنگمـان ... به یک فنجان قهوه ی داغ مهمانم میڪنند ... و غنچہ ی لبخندۍ ... در باغچہ ۍ " یادش بخیـر " میشڪفد... و اما یادگارۍ های تلخمـان ... در عمیقترین مڪان دل ، رسوب ڪرده ... بغض های ڪهنه را خیس و سنگینی آن مرا خسته ... خستہ تـر از همیشہ میڪند ...
یاد او.... #ڪتاب عاشقانه اے ست ڪه هر #شب ... بہ خواندنـش عادت دارم ... وآن هنگام ڪه به فصل خزانش نزدیڪ میشوم... نفســم،بند دلتنگیش میشود و نگاهش را به صفحه ے اول ورق میزنم و باز میخوانمش ...
به #پنجشنبه سلام... پنجشنبه اے ڪه من #هسـتم و او #نیست ... و قــرار نیست ڪه باشد ... نه در فنجانم ... نه در هوایم ... و نه در رویـایم ... مـن میخواستـم ڪه بــاشد ... اما نیسـت... و من به تنهایـے مسـیر باورهایم را طی خواهم ڪرد و میدانم سرانجام ... #خوشبختی به درِ قلبـم خواهد ڪوبید....
بوقت ظهــر نیمه ی دلم روشـن و نیمه ی دیگرش در اضطراب هبوط ای دوست داشتـنی ترین اشتباه من دستـهای مـرا در پیوند با پنجه های طلایی آفتاب کوتاه نڪن و یڪ قدم بسمت من بـیا آنـقدر شـعر مـرا غمگـین نڪن
بوقت ظهــر نیمه ی دلم روشـن و نیمه ی دیگرش در اضطراب هبوط ای دوست داشتـنی ترین اشتباه من دستـهای مـرا در پیوند با پنجه های طلایی آفتاب کوتاه نڪن و یڪ قدم بسمت من بـیا آنـقدر شـعر مـرا غمگـین نڪن
بوقت ظهــر نیمه ی دلم روشـن و نیمه ی دیگرش در اضطراب هبوط ای دوست داشتـنی ترین اشتباه من دستـهای مـرا در پیوند با پنجه های طلایی آفتاب کوتاه نڪن و یڪ قدم بسمت من بـیا آنـقدر شـعر مـرا غمگـین نڪن