عصر که میشود گمان نمیکنی ولی خوب می شود حالم از دور با خیال با تو بودن ، دستهایت را میگیرم و قدم میزنم در خیابانهای شهر و عاشقانه می بوسمت ، چقدر شیرین است حتی خیالت...
عصر که میشود در کافه های شهر کاری ندارم جز اینکه دستهایم را زیر چانه ام بگذارم ساعتها غرق در خیال روبروی تو بنشینم و به چشمانت خیره شوم، یا به انحنای لبهایت که هر بار لبخند میزنی مرا به ساحل امن خاطرات ببری ، آری عشق شیرینم من دیوانه از عشق تو هرگز دست بر نخواهم داشت...
شبها کُنج پنجره ی تنهایی می ایستم و با رویای تو خیالبافی میکنم شعرهایم را روی بخار شیشه مینویسم در همان لحظه ای که به نام زیبای تو میرسم و آن را میبوسم باران اشک من از کُنج شب شعرم میبارد....
عصر که میشود گمان نمیکنی ولی خوب می شود حالم از دور با خیال با تو بودن ، دستهایت را میگیرم و قدم میزنم در خیابانهای شهر و عاشقانه می بوسمت ، چقدر شیرین است حتی خیالت...
عصر که میشود گمان نمیکنی ولی خوب می شود حالم از دور با خیال با تو بودن ، دستهایت را میگیرم و قدم میزنم در خیابانها شهر و عاشقانه می بوسمت ، چقدر شیرین است حتی خیالت.....
هر صبح دلتنگی مثل برف آرام و بی صدا میبارد روی عاشقانه های که هر بار با ذوق بیشتری برای تو می نویسم و چه آرام خیال تو برفهای روی آنها را کنار میزنند و با گرما و نفسهایت یخ و برفهای روی آن را آب میکنی، چقدر خوب میشود حال امروز من با خیال تو...
زندگی آواز گنجشکهایست که پیام لبخندت را برایم می آورند و شاید قطره اشکی که در جواب زیبایی لبخندت از گوشه ی چشمانم می دود برای دیدن تو در قابی از خیال...