آرام جانم بمان و با ناز نگاهت شب هایم را به رنگ نور در اور نمی دانی چقدر دلم برای قدم زدن با تو زیر نور مهتاب تنگ شده باش و این شب ها را پر کن از عشقی که اندازه اش همیشگی است....
و گیسوان حناییت را در اسمان بگردان و بگذار ماه چشمانت روشن کند شبی را که من دور از تووووو به تنهایی و دلتنگی و تاریکی دچارم مرا ببوس و با طرح لبخندت مرا مسافر سپیده صبح نما چشمانم را ببند و خواب را بر جانم ارزانی دار
کمی گیسوانت را به باد بده و بگذار نسیم روح بخش حیات نوازش کند شاخه های پیچ در پیچ و قامت خمیده احساسم را من برای تولد دوباره ام حس حضور عاشقانه هایت را کم دارم
صبح گشایش پنجره چشمان تو رو به آسمان دیدگان من است کافیست با ناز نگاهت میهمان خلوت چشمانم شوی کافیست از ابر دیدگانت باران نور بباری صبح متولد می شود روزی از نو در تقویم طالعم رقم می خورد و تاریکی رنگ می بازد
بانوی قصههایم ، بانوی هزار و یک شب ... سکانس پایانی این داستان درست در اغوش تو رقم میخورد ، مرا محکم به خودت بفشار و بگذار جدایی قربانی علاقه پایان ناپذیرمان شود
بانوی قصههایم ، بانوی هزار و یک شب ... سکانس پایانی این داستان درست در اغوش تو رقم میخورد ، مرا محکم به خودت بفشار و بگذار جدایی قربانی علاقه پایان ناپذیرمان شود
همین که با عشق نگاهم می کنی چشمانت را سنجاق می کنی به سقف آسمان آرزوهایم صبح از راه می رسد همه جا پر می شود از نور از روشنایی و جهانم لبریز می گردد از زیبایی
صبح را دوست دارم چون به هوای دوست داشتنت از خواب بر می خیزم چشم می گشایم و با شوری مضاعف تر از پیش خواستار توام تو که طلوع چشم هایت پیدایش خورشید است و تماشایت جهانم را لبریز از نور و روشنایی می نماید
چشم های تو خورشید چشم های تو آفتاب چشم های تو عشق چشم های تو یک عاشقانه ناب چشم های تو خورشید و دیدگان من سراب چشم هایت را رو به جهان باز کن و صبح را بر تمام هستی بتاب