#نیمایی
پردهٔ اول
ظلمتی از حسرت و اندوه
گسترانده سایهٔ خود را به سر شب
میخواهد سر به تنِ ماه نباشد
کیست صدا میزندم در شبِ غربت
کیست که میخواندم به صحنِ خیابان؟
کیست که میخواهد این;
خواب پریشانی گهگاه نباشد
کرمکِ شبتاب
گاهگداری با سوسوی غریبی
لحظهای از راه را میانِ خس و خار
نورفشان عابر جامانده را به عرصهٔ هشدار میکشد
زنجرهها خارخارِ بغض صداشان
وحشت را جار میزنند
در تهِ یک کوچهٔ بنبست
آینهای را که طرحِ ناز و ملیحی
از یک لبخند در آن نقش گرفتهست
دار میزنند
■
پردهٔ دوم
رأسِ گل سوری و دقایق جانکاهِ صبوری
یک نفر از شرق دور
با شلالِ موی سیاهش
بانگ برآورده است
صبح دمیدهست
وقتِ عبور از شبِ دلمرده رسیدهست
از شبِ ظلمتزده تا صبحِ رهایی
راهِ درازیست ولیکن
باید با آفتاب و آب و آینه همگام شد و رفت
رفت و رفت و رفت
از مسیر جادههای کور
دورِ دورِ دور
تا صبحی روشن و فرخنده که در آن
از نسیمِ ساحرِ و افسونگر اردیهشت
هیچ بهجز معجونی از عِطرِ پونه و آویشن و بابونه و ریحان نتراود
آی... بهارِ همیشه در قرقِ دلهره محصور
اینبار از سمتِ کدامین
درهٔ سرسبز میآیی
تا بدونِ هیچ
عذر و بهانه
آغوشت را به روی ما بگشایی
شهریور 1402
#محمدجلیل_مظفری
https://t.center/barfitarinaghosh