👈در قطار با او آشنا شدم
دختر آرامی بود به نام ربکا که تنها در کوپه ای نشسته بود
وقتی قدری با هم حرف زدیم، از او پرسیدم، ربکا تنها سفر می کنی؟
ربکا گفت: بستگی دارد که چطور به زندگی نگاه کنی، در ایستگاه قبل با تامی بودم، او مسیر خودش را در پیش گرفت و اکنون من مسیر خودم را میروم.
به او گفتم چرا مسیرتان جدا شد؟
گفت: با او از نگرانی هایم گفتم و پاسخ تامی این بود که زبان مشترک نداریم.
گفتم: پس قصه تمام شد...
ربکا حرف قشنگی زد: گفت قصه تمام نشده، هر کدام از ما قصه خودش را زندگی می کند، من به یک شکل و تامی و دیگران به شکل دیگر. مهم این است که من مسیر خودم را با شادی طی می کنم و قصه خودم را زندگی می کنم.
در ایستگاه بعد پیاده شدم و با ربکا خداحافظی کردم تا من هم قصه خودم را زندگی کنم...
بخشی از کتاب قصه زندگی هر کدام از ما...
@baraymatahamisheh