💥اعدام یک انسان نابودی زندگی
#نه_به_اعدام من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون در سرمای زیر صفر سالن زندان شهرری روزگار میگذرانم. نمیدانم چرا صورت و صدای یک زن از جلوی چشمم نمیرود. چندی پیش با صدای یک زن زندانی از خواب پریدم. قرار بود برای اجرای حکم اعزامش کنند. اما او بچه کوچکی داشت که هنوز شیر میخورد.
به همین دلیل گفته بودند دو هفته اجرای حکمش
به تاخیر بیفتد تا شیرش خشک شود. گویا کس و کاری که مسئولیت بچه را قبول کند پیدا نشده بود. پس یک راه میماند. کودک تحویل بهزیستی شود. مهر و امضای مددکار و دادیار و طی مراحل قانونی و تمام. آنچه میشنیدم صدای ناله های بلند و کشیده این زن بود که نمیخواست بچه اش را بدهد. صدایش ضجه یود. مااااا. وقتی او را دیدم وسط حیاط نشسته بود و زنان دیگر در حال دلداریش بودند. اما انگار گوشش نمیشنید. چشمش نمیدید. راستی هر بچه ای از مادرش
به زور جدا شود اینطوری گریه میکند؟ اینطوری صدا میزند ماااااا؟ شعله در چه حالیست؟ او چطور داد میزده مااااا؟ تیره پشتم درد گرفت. فقط یک لیوان آب
به او دادم تا کف دهانش که دور لب ترک خورده اش جمع شده بود رقیق شود. شاید گلویی تازه کند. هیچ نگفتم . زبانم نمیچرخید که چیزی بگویم. احساس مادری که فرزندش را گم کرده برایم نا آشنا بود. قبلا خبلی زنها را دیده بودم که بچه هایشان
به دو یا سه سالگی رسیده بودند و اجبارا باید آنها را میفرستادند بیرون از زندان. یا پیش فامیل و یا بهزیستی. ولی این یکی فرق میکرد. بچه هنوز شیرخوار بود. زن حکم
اعدام داشت. چند روزی هم تا خشک شدن شیرش ، گریه ها و ناله هایش را میشنیدیم. اولین برخوردم با زنی زندانی که مادر بود، در همان عصرگاهی بود که طیبه مرا در محوطه هواخوری
به دیگران معرفی کرد. آن روز فکر نمیکردم که بیش از شش سال بعد همچنان دور از خانه باشم. فکر نمیکردم در هفتمین زمستان دوری ، در تختم بنشینم و اعتراف کنم
به آنچه بر من رفت.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم ، ناامید از آینده ، در اولین برخوردم با زنان زندانی دانستم هر زندانی سه دقیقه در روز میتواند
به خانواده اش تلفن بزند. یکشنبه بود و من دلهره داشتم که آیا اگر تلفن بزنم ، صدایم را میشناسند؟ چه خواهند گفت؟ پای تلفن کارتی با دستهای لرزان شماره را گرفتم. الو… مادرم بود. فقط گفتم سلام. دیگر هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. در سکوت مطلقم بارانی از اشک صورتم را خیس میکرد. صدای خودش بود. ریحان تویی؟ درد و بلات
به جونم. حالت چطوره؟ و بعد صدای هق هق بود. بی صدا گریه میکردم و او بلند بلند با گریه قربان صدقه ام میرفت. چشمانم را بستم و خودم را در آغوشش تصور کردم. انگار کودکی چند ساله بودم که چند روزی از مادر دور شده و حالا دوباره محکم بغلش کرده بودم. نمیخواستم ازو جدا شوم اما زنی که بیخیال در نوبت تلفن بود
به شانه ام زد و مرا از آغوش امن مادر بیرون کشید و دوباره در حیاط اوین برزمین گذاشت.
https://t.me/bameiran2017/15587