➳➳➳➳➳➳➳➳◆◇
💠🥀🔸🥀#شـهداشــرمنده_ایم
💠#همسر_شهیدمدافع_حرم_مصطفی_صدرزادهبعد از چند سال به او گفتم ما ڪه الان در زمان جنگ نیستیم، علت اینڪه همسنگر خواسته چه بوده است؟ او گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الان ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم به خاطر ڪارهای فرهنگی است تا وقتی من ڪار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در ڪنار من ڪار فرهنگی ڪند».
تا دوسال اول زندگیمان ڪه همان روال قبل از ازدواجمان بود؛ من فرمانده پایگاه خانمها بودم و
مصطفی فرمانده پایگاه نوجوانها بود. بعد از آن او یک پایگاه جدید ایجاد ڪرد و فرمانده پایگاه امام روح الله(قدس سره شریف) شد. هر دوی ما در ڪنار هم کارهای فرهنگی انجام میدادیم و ڪارهای بسیج و مسجد را جلو میبردیم.
آقا
مصطفی شغل آزاد داشت. اوایل طلبه بود اما بعد از ازدواج طلبگی را ادامه نداد و سراغ ڪار آزاد رفت.انتخاب محلهای پرت در ڪهنز شهریار برای ڪار فرهنگی/ خانمهای آن محل:مدیون شهید
صدرزاده هستیم ڪه بچههایمان را بسیجی ڪرد.
آقا
مصطفی نسبت به نوجوانها احساس پدری داشت یعنی مثل وقتی ڪه فرزندی بزرگ میشود و پدرش لذت میبرد، او هم همین حس را داشت. نوجوانهایی ڪه با
مصطفی بودند تفاوت سنی زیادی با او نداشتند و حدود 7-6 سال از او ڪوچکتر بودند.
آخرین لذتی که من از بزرگ شدن نوجوانهایش دیدم، این بود ڪه یک روز به خانه آمد و با ذوق گفت ڪه بچههایش پاسدار شدند، شغلشان مشخص شده و همهشان تحصیل ڪردهاند. با گفتن همین ڪلمات آن لذتی را ڪه در وجودش بود، بیان میڪرد.
هیچ وقت به این فڪر نمیڪرد که مثلا اگر در فلان محله ڪار فرهنگی ڪند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد. زمانی خودم به او اعتراض ڪردم و گفتم ڪه مثلا پارک، جای ڪار فرهنگی نیست یا هیچ امیدی به نتیجه در محلهای که انتخاب کرده وجود ندارد.
اما تاڪید میڪرد نتیجهی ڪاری ڪه میڪند، دست خداست و خودش و بقیه ڪارهای نیستند. میگفت اگر خدا بخواهد خودش درست میشود و وظیفه دارد ڪاری را که روی دوشش است انجام دهد، بعد از آن هر چیزی ڪه خدا بخواهد همان میشود.
مصطفی محلهای پرت و دورافتاده را در ڪهنز شهریار برای ڪار فرهنگی انتخاب ڪرده بود. وقتی در جمع خانمها یا در جمعهای خانوادگی این موضوع را مطرح میکردم، همه تعجب میکردند و میگفتند آنجا ڪه واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی میگفتند ڪسی از بچههای آن محل انتظاری ندارد.
دو سال و نیم بود ڪه
مصطفی حضور فیزیڪی ڪمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچهها را میدیدم از ڪارهای
مصطفی تشکر میڪردند و میگفتند ڪه ممنونِ زحمات او هستند.
میگفتند اگر او نبود، معلوم نبود ڪه آینده بچههای محل چه میشد. میگفتند مدیون آقا
مصطفی هستند که بچههایشان را بسیجی ڪرده است. وقتی این حرفها را به
مصطفی منتقل میڪردم ناراحت میشد و میگفت ڪه همه اینها ڪار خدا بوده است.
میگفت اگر خدا میخواست میتوانست حرفها و ڪارهایش را بیاثر ڪند. دیدگاه او به ڪار فرهنگی اینطوربود. سختیهای زیادی را تحمل میڪرد.
ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر ڪس که این ماشین را میدید به ما خرده میگرفت ڪه الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و ڪلی مشکلات دیگر. وقتی این حرفها را شنید گفت ڪه این پاترول توانسته چند نفر را ڪه در جاده مانده بودند نجات دهد.
گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون ڪشیده است. ماشین یڪی ازهمسایههایمان در مسیر شمال خراب شده بود.
مصطفی با همین پاترول این ماشین را حدود 90 ڪیلومتر بڪسل ڪرد تا بجای مطمئنی برسند. وقتی گفتم ڪه چرا هنوز از این ماشین استفاده میڪنی، گفت ڪه میخواهد با این ماشین به بقیه ڪمک کند. گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای ڪمک به دیگران استفاده ڪنیم.
ادامـه دارد..
🆔@baladeh_e_noor➳➳➳➳➳➳➳➳◆◇
💠🥀🔸