کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "

#منصوری
Канал
Логотип телеграм канала کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
@baladeh_e_noorПродвигать
218
подписчиков
10,8 тыс.
фото
1,73 тыс.
видео
1,08 тыс.
ссылок
ارتباط با مدیر👇 @hosseini_smbh ارتباط باادمینها👇 @ghasem_bashin @SMYH_AZARY @Mohamad_bahramian اینستاگرام👇 https://instagram.com/_u/baladeh_e_noor ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/157483014C899ce925be سروش👇 https://sapp.ir/baladeh_e_noor روبیکا👇
💕
🌷🌷
🌷
🌷

#ادامه_داستان_پیرمرد

سپیده دم هوا سرد شد و #ریزهای برف باریدن گرفت, #پيرمرد درب تلار را با برداشتن ریون باز کرد وَته که به بُز نَر پيشرو میگویند از همه زودتر بیرون امد.
رَمه به طرف #چراگاه درحرکت بود برف زمین راسفیدپوش کرد پيرمرد کولمد بدوش به دنبال گلّه تا دامنه کوه رفتند
هوا سردتر شد #گوَنی را آتش زد ودر کنارش نشت دوباره چشمش به روستا افتاد بیادش امد که #امشب بلندترین شب شَروین ما شب یلداست ودر روستا جُنبه جوشی در جریان است امشب همه فامیل زیر کرسی دورهم جمع ميشوند وبا شیرنی و آجیل و #هاویشت ازهم پذیرایی میکنند و #بزرگترها قصه میگویند
پیرمرد دركنار اتش ُپُقی چاق کرد دید بُز لبوش که آبستن بود حال ندارد گفت بهتره زودتر رمه رابه طرف تلار ببرم
نزدیک غروب وارد #تلار شدند پیر مرد در جونکا اجاقش را روشن کرد تا بفکر چای وشام باشد
از سرفه گوسفندان فهمید که زمستان سختی درپیش دارد. .مدتی گذشت بفکر افتاد امشب که چیزی برای شب یلدا نداردویاد دورهمی های زیر کرسی افتاد که همه دورش جمع بودند واو قصه های ملک جمشید را برای انها تعریف میکرد
صدا ی بُز و بُزغاله امد
باچراغ قوه کوچکش وسط
تلار رفت دید بُزلبوش دوقلو زاییده بزقالهارو بعد ازشیردان آورد داخل جونکا دو بزغاله قشنگ نرو ماده بودند بزغاله نر قرمز ودومنگوله زیر چانه داشت پیر مرد گفت تو باید بزرگ بشی جای وته بزرگ وپیر را بگیری وته بزرگ که با پيرمرد دوست بود کنار جونکا ایستاده بود وپیرمرد را تماشا میکرد
پيرمرد. ظرفی برداشت ورفت شیر اضافه بز را دوشید و اورد
وبا ارد و خاک قند مخلوط کرد تا با ان نان شیرمال قندی درست کند خمیررا اماده کرد وزیر اتش گذاشت تا بپزد
چوپوقی چاق کرد وپوک میزد به کیسه #توتون نگاه کرد دید چیزی از توتون نمانده پیش خودگفت وقتی رفتم روستا باید نیم من کشک ببرم مغازه کربلایی #منصوری یا #محمد_بلده ای توتون وچایی و آب نبات بگیرم
وَته به اونگاه میکرد پیر مرد بگفت یاد داری که پاییز ارباب میخواست تورا بفروشد من نگذاشتم باصدای #بزغالها لبوش هم امد کنار جونکا بچهاشو صدا میزد.پیرمرد گفت اگر الان در خانه بودم برای جمع قصه میگفتم
حالا اینجا بجز شما کسی ندارم پس برای شما قصه ملک جمشید ودختر شاه پریان را تعریف میکنم شروع به قصه گفتن کرد بْزه وَته ولبوش وبزغالها به پیرمرد نگاه میکردند وگوش میدادند
سگ هم از بیرون پارس میکرد برف در حال باریدن بود زوزه بادو سرما میامد از زوزه شقالها وگرگها امشب خبری نبود گویا انها هم امشب شام مفصلی دور همی داشتند
قصه ملک جمشید تا انجا رسید که ملک جمشید از هفت خوان رستم گذشت وبا دختر شاه پریان ازدواج کرد
پیر مرد با بوی نان فهمید که نان شیرمال قندی پخته انرا از زیر اتش اجاق دراورد
وباچایی مشغول خوردن شام شد
او امشب درد پارا اهمیت نمیداد
وکال چرمش که یخ زده بود در کنار اجاق گذاشت که گرم شود تا صبح بپوشد
درحالی که بز غالها را نوازش میکرد در میان شولا نَمدِ خود رفت وبفکر فردا بود که اگر برف زیاد بیاد چگونه رمه را به چرا ببرد
درحالی که با تن خسته در شولا ارام گرفته بود
در لبش زمزه میکرد
یکی دردو یکی درمان پسندد
یکی وصل ویکی هجران پسندد
من از درمان ودردو وصل وهجران
پسندم ان چرا جانان پسندد

تقدیم به همه زحمتکشان روستا

🌺 #قصه_شب_یلدا
زمستان ۹۶ ق علی صالحی

🌸 🌺🌸🌺🌸

@baladeh_e_noor