کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "

#خاطره
Канал
Логотип телеграм канала کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
@baladeh_e_noorПродвигать
218
подписчиков
10,8 тыс.
фото
1,73 тыс.
видео
1,08 тыс.
ссылок
ارتباط با مدیر👇 @hosseini_smbh ارتباط باادمینها👇 @ghasem_bashin @SMYH_AZARY @Mohamad_bahramian اینستاگرام👇 https://instagram.com/_u/baladeh_e_noor ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/157483014C899ce925be سروش👇 https://sapp.ir/baladeh_e_noor روبیکا👇
کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا 📌خاطرات شهید سید #مجتبی_علمدار قسمت 3⃣ #شوخ طبعی 🍃سید مجتبی در موقع کار بسیارجدی بود. اما انسان بسیار شوخ طبعی بود. مادرش می گفت: «در خانه نشسته بودم. صدای زنگ خانه آمد. در را باز کردم. پشت…
ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا

📌خاطرات شهید سید
#مجتبی_علمدار
قسمت 4⃣
#خاطره

🍃سید مجتبی نقل می کند: «هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نمی توانست تکان بخورد. به یکی از آر پی جی زن ها گفتم برو خاموشش کن. همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد. می خواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم برو خاموشش کن. او هم قبل از شلیک گلوله به صورتش خورد و شهید شد. دیگر کسی نبود. خوشحال شدم و گفتم لحظه شهادت فرا رسیده.

🍃اشهد را گفتم. رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله شلیک شد و خورد به من. پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. توی ذهنم گفتم:«الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و ...» انگشتان دست و پاهایم را تکان دادم، دیدم حس دارند و هیچ مشکلی ندارند. چشم هایم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم. کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تیر دقیقا خورده توی کلاه من. بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده است ولی آسیب جدی به من وارد نشده است. بلند شدم و با خودم گفتم: «شهادت لیاقت می خواد.»

📔کتاب علمدار، صفحه 42 الی 43

جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات


#ادامـــــه_دارد....

+ماشهادت دادیم که #شهادت زیباست.

🆔 @baladeh_e_noor
•┈┈••✾❀🕊🌼🕊❀✾••┈┈•
د ِتا دَسّ ِ هِدا آبرو نَشوئه
💐❤️
بِرارِ مِنزِلِ سوسو نَشوئه
💐❤️
بِرار دارون وِفا ره یاد بَهیرین
💐❤️
دِ لا بَیّه د ِتا چِش خو نَشوئه

#خاطره_صابری 🌺🌿

🎈❤️میلاد علمدار کربلا موارکا❤️🎈

🆔@baladeh_e_noor
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🥀💢🥀💢
🥀💢🥀
🥀💢
🥀
‍‍⭕️ #خاطره_شنیدنی_از_شهید_مهدی_باکری_وسیل

🔺در حالی که این روزها سیل در مازندران و گلستان رخ داده، خاطره‌ای از #شهید_مهدی_باکری در زمان شهرداریش و نحوه برخورد با سیل شنیدنی است تا مسوولان آن را الگوی خود قرار دهند.

🔸کمتر کسی است که نام #شهید_مهدی_باکری فرمانده رشید عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک، دو، سه و چهار را نشنیده باشد اما شاید همه ندانند که روز 25 بهمن را به خاطر او روز «شهردار» نامیده‌اند.

🔸شهید « #مهدی_باکری » به مدت 9 ماه شهردار شهر ارومیه بود،از خاطراتی که از همین چند ماه کوتاه ثبت شده، می‌شود فهمید چه خدمات خالصانه‌ای را در این مدت ارائه داده است.

🔸در یکی از جالب‌ترین خاطراتی که از شهید باکری در دوران شهردار بودنش به جا مانده آمده است این است که باران شدیدی در شهر باریده بود و جوی‌ها را لبریز از آب کرده بود. وقتی #شهید_باکری این وضعیت را می‌بیند، تلفن را برمی‌دارد و گروه‌های امدادی را خبر می‌کند. گروه‌های امداد به سرپرستی مهدی باکری به سمت محلات مستضعف‌نشین که گرفتار سیل شده بودند، راه می‌افتند.

🔸حجم آب لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و مردم سراسیمه از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند. بعضی از خانه‌ها ویران شده بود و تیرک‌هایشان بیرون زده بود.

🔸گروه‌های امدادی به خاطر حجم زیاد آب و گل و لای به سختی کارشان را پیش می‌بردند. شهید باکری متوجه خانه‌ای شد که آب آن را فراگرفته بود. در حیاط خانه پیرزنی فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست. #مهدی_باکری در را هل داد و باز کرد. آب تا بالای زانو رسیده بود. از پیرزن پرسید که آیا کسی زیر آوار مانده یا نه؟

🔸پیرزن بر سر و صورت‌زنان گفت که وسایل خانه‌ و کل زندگی‌اش زیر آوار مانده و آب به زیرزمین رفته است. گویا جهیزیه دخترش که با سختی آن را جمع کرده بود در زیرزمین جامانده و خیس شده بود.
آقا مهدی به کمک دوستانش جلوی در، سد خاکی درست کردند تا آب بیشتری داخل خانه نیاید. #شهید_باکری به کوچه دوید و وانت آتش‌نشانی را پیدا کرد و به خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار می‌کرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم می‌شد. مهدی غرق گل و لای شده بود. پس از دقایقی پمپ همه آب زیرزمین را خالی کرد.

🔸پیرزن که حالش بهتر شده بود، شروع کرد به دعا کردن #مهدی_باکری. گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یاد بگیرد. تا لحظه ای که #شهید_باکری وسایل را جمع کند و از خانه بیرون برود، پیرزن مشغول دعا کردن مهدی و نفرین شهردار ارومیه بود!

🆔@baladeh_e_noor
🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️

#شــهدا_شـرمـنـده_‌ایـم

#شهید_مدافع_حرم_علے_عابدینے

نام پدر:یوسفعلے
محل تولد:مازندران,فریدونڪنار
محل شهادت : سوریه,خانطومان
تاریخ ولادت:___________
تاریخ شهادت : 1395/02/17
اخرین مقام :سرباز بے بے زینب(س)

♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️

#خاطره_اے_از_پدر_شهید_مدافع_حرم

قبل از شهادت علے آقا یه رسمے داشتیم در منزل ڪه هنوز هم ادامه میدهیم.
بعد از نماز مغرب و عشا دقایقے از وقت ما اختصاص به یڪ سنت حسنه دارد . 
وقتے اهالے خانواده دور هم جمع هستیم ;تلوزیون خانه را خاموش میڪنیم ، موبایل هامون رو خاموش میڪنیم 
آنوقت همه حلقه اے رو تشکیل داده و 
رحل هاے قران رو آغوشے برای قرآن قرار میدهیم. 
و اهالے خانواده دور هم یڪ صفحه مے نشینیم پاے صحبت هاے قرآن و آن را تلاوت میڪنیم....
ملائڪه به خداوند گفتند:اینهمه ستاره در آسمان است،آیا زمین ستاره اے ندارد؟ 
گفته شد در هر خانه اے قرآن تلاوت میشود  نورے است براے آسمانیان ،ملائك واهل زمين ..
این ڪار ما از قبل شهادت علے آقا  شروع و هنوز هم ادامه دارد... 
ان شألله ڪه بقیه هم انجام بدهند؛ چون هم صمیمیت ایجاد میشود و هم برای زن و بچه ها خیلے خوب است.

🥀روح تمامی شهدای مدافعان حرم شاد🥀
#ڪانون_هیئات_مذهبی_نور_بخش_بلده
@baladeh_e_noor

🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️🥀♥️
#خاطره_ای_زیبا_از_سیلی_خوردن #محافظ_امام_خامنہ_ای

🔸در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیہ نِشسته بودن و بہ صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.

🔹اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم بہ پیرمرد لاغر اندامی افتاد کہ شب‌کلاه سبزی بہ سر داشت و شال سبزی هم بہ کمرش.

🔸تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست بہ سمت آقا برود کہ راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیہ؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌کہ ما از یہ جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت کہ شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجہ پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی بہ من انداخت و بعد، انگار کہ پشت حریف قَدَری رو بہ خاک رسونده باشہ، با عجلہ، راه افتاد بہ سمت آقا.

🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سہ قدم برنداشته بود که پاش بہ پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.

🔸اومدم از زمین بلندش کنم کہ برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «بہ من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.

🔹توی شوک بودم کہ آقا رو رو بہ روی خودم دیدم. بہ خودم کہ اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. بہ خاطر جدّش، فاطمہ زهرا، ببخش!»
درد سیلی همون‌موقع رفع شد.😍😍

👌بعد سال‌ها، هنوز جای بوسہ گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.»😊

#محافظ_حضرت_آقا

@baladeh_e_noor