کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "

#ثواب
Канал
Логотип телеграм канала کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
@baladeh_e_noorПродвигать
218
подписчиков
10,8 тыс.
фото
1,73 тыс.
видео
1,08 тыс.
ссылок
ارتباط با مدیر👇 @hosseini_smbh ارتباط باادمینها👇 @ghasem_bashin @SMYH_AZARY @Mohamad_bahramian اینستاگرام👇 https://instagram.com/_u/baladeh_e_noor ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/157483014C899ce925be سروش👇 https://sapp.ir/baladeh_e_noor روبیکا👇
کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
سه‌دقیقه در قیامت #قسمت‌چهاردهم 🔰از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. 💢 یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. ❗️سوال کردم: عموجان تین باغ زیبا…
سه دقیقه در قیامت #قسمت‌پانزدهم


🔰اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.
☀️یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته.

🔸جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.

🔹بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.

⚜️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟
🛑گفتم:نخیر دستم را ول کن!

❗️اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
🔸 یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد.

✳️من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند.

💢 یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
🔸چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.

❗️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
🔹شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین #ثواب_جانبازی_در_رکاب_مولا_علی در نامه عمل شما ثبت شده است.

🔰 در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:

✳️یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد.

♦️خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.

🔰 این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد

⚜️من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.

❗️ اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!

🔻 ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود...

🔸 در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.

❗️ اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
❗️ تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود!

🔹خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.

🌹بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...

❗️ اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود.

🔰 خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم.

🔸 از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.

🔹یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد.

✳️ پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.

🔸شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!

🔹 هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.

این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.

💢 این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم:

🔰 چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!

جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.
⚜️من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.

💢خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه.

🔸 البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند..
اما باز بد نبود.

🌹 همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.
🔹 هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...

ادامه دارد..



📕🔰📕🔰📕🔰📕
#کانون_هیئات_مذهبی_نور_بخش_بلده_نور
@baladeh_e_noor
کانون هیئات مذهبی نور"بخش بلده نور "
سه‌دقیقه در قیامت #قسمت‌چهاردهم 🔰از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. 💢 یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. ❗️سوال کردم: عموجان تین باغ زیبا…
سه دقیقه در قیامت #قسمت‌پانزدهم


🔰اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.
☀️یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته.

🔸جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.

🔹بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.

⚜️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟
🛑گفتم:نخیر دستم را ول کن!

❗️اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
🔸 یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد.

✳️من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند.

💢 یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
🔸چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.

❗️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
🔹شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین #ثواب_جانبازی_در_رکاب_مولا_علی در نامه عمل شما ثبت شده است.

🔰 در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:

✳️یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد.

♦️خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.

🔰 این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد

⚜️من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.

❗️ اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!

🔻 ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود...

🔸 در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.

❗️ اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
❗️ تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود!

🔹خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.

🌹بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...

❗️ اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود.

🔰 خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم.

🔸 از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.

🔹یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌شد.

✳️ پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.

🔸شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!

🔹 هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.

این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.

💢 این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم:

🔰 چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!

جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.
⚜️من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.

💢خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه.

🔸 البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند..
اما باز بد نبود.

🌹 همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.
🔹 هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...

ادامه دارد..



📕🔰📕🔰📕🔰📕
@baladeh_e_noor
📍بخاطر خود یا بخاطر خدا؟!

🔹مقصد این است که اسلام جریان پیدا بکند، مقصد این نیست که #من اجرایش کنم. از چیزهایی که انسان مبتلا به آن هست این شیطنت‌های باطنی که انسان به آن مبتلا هست این است که، دلش می‌خواهد خودش متصدی امر باشد. جریان امر اگر به دست دیگری بهتر واقع بشود، این ناراحت است، می‌گوید من خوب است باشم. این از شیطنت‌های باطنی انسان است. انسان به صورت مقدس مآبی طرحش می‌کند، من می‌خواهم به این ثواب برسم. اگر حساب کند پیش خودش که همان ثواب را، بالاترش را به شما می‌دهند، و شما کمک کنید به این کسی که متصدی است و از شما بهتر می‌تواند، راضی نمی‌شوید.

🔹مسئله این نیست که #ثواب می‌خواهم، مسئله این است که #دنیا می‌خواهم. اختلاف اگر بین افراد پیدا می‌شود، جستجو کنند در باطن ذات خودشان ببینند که مسئله، مسئله #مصلحت_اسلام و مصلحت مسلمین است یا مسئله، مسئله #مصلحت_خودش هست؟ پای #نفس در کار است یا #خدا در کار است؟ اگر یک کسی یک مطلبی را بهتر از من می‌تواند انجام بدهد، آیا من خوشحالم به اینکه او متصدی امر بشود یا من ناراحتم؟

📚صحیفه امام، ج۱۷، ص۵۳۰

#اخلاق_تشکیلاتی

@baladeh_e_noor