بهار آفرینش را
نگاری نیست غیر از تو
نگار این گلستان را بهاری نیست غیر از تو
[تاسیس 1400/2/31]
تماس با مدیران کانال برای پیشنهاد یا مشورت به این ایدی تماس بگیرید@SAmafari674
خدا کند عزیزم، گیرِ آدمِ ناجور نیفتی! خدا کند چترت را زیر باران، به کسی نبخشی که با همان چتر بزند زیر میز اعتمادت و جهان تو را زیر و رو کند. خدا کند چراغت را به خاطر کسی خاموش نکنی که تاریکیات را بهانه کند و به تو از پشت خنجر بزند. خدا کند معاشرین تو آدمهای آدمی باشند، که اگر بخشیدی بفهمند، که اگر از خودت گذشتی، قدر بدانند و لطفت را وظیفه قلمداد نکنند. خدا کند توسط کسانی که باید؛ همانگونه که شاید، مورد پذیرش و قدردانی و عشق واقع شوی. خدا کند هیچ زمانی برای خوب بودنت، احساس حماقت نکنی.
تكنولوژي چيز خوبي نبود براي ما . شايد اگر مثل قديم ها ، براي هم نامه مينوشتيم ، روابط پايدار تري را تجربه ميكرديم . آن موقع ها، وقتي پستچي نامه ي سه چهار صفحه اي معشوقه را به عاشق ميرساند ، او با چشماي مشتاق آن را بار ها و بارها ميخواند ، اينقدر ميخواند تا حس عشق را از تك تك كلمات بگيرد . بعد هم با دقت ، در جواب تمام احساسش را منتقل ميكرد ، حتي زماني كه ابراز عشقش درست از آب در نمي آمد كاغذ را مچاله ميكرد و دوباره مينوشت . آن موقع اگر معشوقه اي جديد در زندگي ش ميامد مجبور نبود ، به دروغ بگويد كه دوستت دارم اما نميتوانيم با هم باشيم . اگر جواب نامه اي نميگرفت ، مجبور نبود اين همه عكس دوتايي را پاك كند ، ديدن هر روزه ي عكس پروفايلش ، اينكه بي اراده سلام كند و بعد از دو تا تيك خوردن ، جوابي نشنود عذابش نميداد . مشكلات ما از جايي شروع شد كه تكنولوژي جاي جوهر هاي خودكار را گرفت ، كه دستمان در تايپ تند تر از نوشتن شد . از جايي شروع شد كه هر بار عصبي بوديم چيزي فرستاديم كه راه ِ برگشت نداشت و نتوانستيم آن را خط بزنيم و از نو بنويسيم . از آنجايي كه هر بار خواستيم عشقمان را منتقل كنيم كنار آن علامت هاي زرد بي احساس را گذاشتيم و در جواب دوستت دارم ، به جاي منم دوستت دارم نوشتيم ، منم همينطور .. مشكلات ما به جاي اينكه با پيشرفت ، كمتر شود ، بيشتر و بيشتر شد .. شايد ما هم در عصر خود ميتوانستيم عشق اسطوره اي داشته باشيم ، شايد فقط اگر اين تكنولوژي نبود ..
آهای بانو خواب دیدم در کوچه ها... رازهایم را می فروشند… لبخند می خرند... راست است که می گویند... لبخند در خواب شگون ندارد؟ پا برهنه تا کجا دویده ای ... که این همه گل شکفته است؟ من و تیر چراغ برق دردمان یکی ست! شب که می شود... سرمان تاریک… دلمان پر نور... صبح که می شود... سرمان سنگین… دلمان خاموش! پیچک نگاهم، دزدانه ... تا پشت پنجره ی اتاق تو بالا امده!
یک بار است زندگانی! یک بار! همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می نشانیم، همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می کنیم، یک بار! یک بار ونه بیشتر. زندگانی یک بار است، در هر فصل...
چرا تو؟ چرا تنها تو؟ چرا تنها تو از میان زنان هندسه حیات مرا در هم می ریزی پا برهنه به جهان کوچکم وارد می شوی در را می بندی و من اعتراضی نمی کنم؟ چرا تنها تورا دوست می دارم و می خواهم؟ می گذارم بر مژه هایم بنشینی و ورق بازی کنی و اعتراضی نمی کنم؟ چرا زمان را خط باطل می زنی و هر حرکتی را به سکون وا می داری؟ تمام زنان را می کشی در درون من و اعتراضی نمی کنم! چرا از میان تمامی زنان کلید شهر مطلایم را به تو می دهم؟ شهری که دروازه هایش بر هر ماجراجویی بسته است و هیچ زنی پرچمی سفید را بر برج هایش ندیده! به سربازان دستور می دهم با مارش به استقبالت بیایند و مقابل چشم تمام ساکنان در میان آوای ناقوس ها با تو عهد می بندم! شاهزاده ی تمام زندگی من!