😭داستان گریه دختر عمر بن عبدالعزیز رحمه الله
*
*روزی عمر بن عبدالعزیز دختر خود را دید که گریه میکرد:*
*به دخترش گفت: چرا گریه میکنی؟*
*دخترش درپاسخ گفت: چون همه بچه ها لباس نو پوشیده اند ولی من که دختر خلیفه مسلمین هستم لباسهایم کهنه اند.*
*بعد از این گفتگو عمر بن عبدالعزیز به سمت بیت المال براه افتاد…*
*وقتی بدانجا رسید به مسئول بیت المال گفت: آیا اجازه میدهی که از سهمیه ی ماه آینده خودم از بیت المال بخشی را الآن دریافت نمایم؟*
*مسئول بیت المال گفت: بلی ای خلیفه مسلمانان! ولی با یک شرط باید بمن قول وتضمین بدهی که تا ماه آینده زنده خواهی بود.*
*برای همین عمربن عبدالعزیز رحمه الله به خانه بازگشت دخترانش با عجله به سمتش رفتند وپرسیدند: پدر چی شد؟*
*او نیز در جواب گفت: آیا تحمل می کنید (این سختی ها را ) تا باهم به بهشت رهسپار گردیم؟ یا اینکه تحمل نخواهید کرد وپدرتان به دوزخ خواهد افتاد؟*
*آنها نیز گفتند:تحمل خواهیم کرد.*