دلنوشته
محرم: از عارفه ندیمی عضو خوب کتابخانه شهید صالحی بابلسر
از کودکی ام عاشق روز تاسوعا بودم روزی که همه خانم های فامیل دور هم در خانه خاله جان جمع می شدیم،اخر خانه خاله جان درست مقابل درب حسینیه و خیابانی بود که از آن دسته های عزاداری عبور میکردند
به محض شنیدن صدای طبل و دهل که حاکی از عبور دسته بود با عجله چادر به سر میکردیم و با اشتیاق تماشایش میکردیم و عزیز برایمان گلاب میخرید که به عزاداران بدهیم
تاسوعا روزی بود که مردان محل ما به دسته میرفتند
و حس غروری که پدرم در ابتدای صف زنجیر میزند و از همیشه پر جذبه تر و خواستنی تر شده قابل توصیف نیست
سوال های پیاپی ما درست بعد از رفتن دسته از مادر شروع میشد!
ساعت چند برمیگردند؟
چقدر دیگر مانده؟
پس کی می آیند...
و ما به محض شنیدن صدای مداح دسته خود بدو به در حیاط حسینه به صف میشدیم الحق هم که سنگ تمام میگذاشتند و از صدای مهیب طبل و دهل تنمان به لرزه در می آمد
مادر هم به خاطر انکه خواهرم در روز تاسوعا به دنیا آمد هر سال به دسته نذری میداد
پسر های کوچک فامیل را که نگو!وقتی با اخم های تصنعی زنجیر میزدند و از زور درد صورتشان جمع میشد دل ادم برایشان غنج میرفت
بعد از اتمام دسته همه با هم دوباره در خانه خاله جان جمع میشدیم شانه پسر دایی کوچکم رو بوسیدم و او طبق معمول شیرین زبانی میکرد که در حین دسته برایم چه دعا هایی کرده...
محرم بزرگ تر از آن است که در خاطره ای بگنجد ولی آنچه مرا به وجد میی آورد جمع شدن مردم با هر تیپ ظاهر و عقیده ای دور هم است
همه از شهر ها و استان های محل سکونت خود به دیار خود برمیگردند و احکام ایین روز ها را در دیار خود به جا می آورند و چه چیزی قشنگ تر از یک صله رحم عمومی!
#دلنوشته #محرم #مهری_علیزاده_کتابخانه_شهید_صالحی_بابلسر @babolsarpl