کتابخانه عمومی بابلسر

#حکایت
Канал
Логотип телеграм канала کتابخانه عمومی بابلسر
@babolsarplПродвигать
102
подписчика
4,35 тыс.
фото
805
видео
227
ссылок
***اطلاع رسانی خبرهای کتابخانه های عمومی شهرستان بابلسر ***هر روز معرفی یک کتاب ****نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید**** 👇👇👇👇👇👇👇👇 Admin: @babolsarlib 👆👆👆👆👆👆👆👆
#حکایت

روزی ملانصرالدين در مجلسی نشسته بود.
از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟!!
ملانصرالدين قيافه متفکرانه ای به خود گرفت و گفت: اين ديگر چه سوالي است که شما می پرسيد؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است !! چون خورشيد در روز روشن در می آيد به همين علت وجودش منفعتی ندارد !!
اما ماه شب ها را روشن می کند !! پس ماه بهتر است !!

#حکایت_آموزنده
#ملانصرالدین
#دائی_کتابخانه_عمومی_هادیشهر
#حکایتهای_شیرین

گويند وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز. برادر حاتم توجه نکرد.

مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!

مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.

#حاتم_طایی
#حکایتهای_پند_آمیز
#حکایت
#دائی_کتابخانه_عمومی_هادیشهر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#حکایت_آموزنده
این حکایت مناسب براى بیمارى کرونا که ما امروز با آن دست و پنجه نرم مى کنیم. شنیدن حکایت خالى از لطف نیست.
راوى: کتابدار سمیه سلطانزاده بالى

#سمیه_سلطانزاده_بالى_کتابدار
@babolsar.pl
#حکایت
روزي سگی داشت در چمن علف می خورد، سگ ديگری از کنار چمن گذشت، چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد!

ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟!

سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:
من؟ من سگ قاسم خان هستم!

سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف می خوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش..!!

👤ابراهيم يونسی
📓 زمستان بی بهار

#عذرا_دائی_کتابخانه_عمومی_هادیشهر
@babolsarpl
#حکایت 📚

روزی شخصی حکیمی را گفت :
شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت؟

حکیم پرسید : این پرسش برای چیست؟
جوان گفت : من شاید خیری برای اقوام و دوستان خودم نداشته باشم اما تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم!

حکیم خندید و گفت : آدم بسیار بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا در سختی و مشقت نمیرند حال تو فقط به دنبال مردگانت هستی؟

فیلسوف ایرانی "ارد بزرگ" می گوید : کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند

و در جایی دیگر می گوید : آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند

امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم، تا فرصت وجود دارد به همدیگر عشق بورزیم.

#تیکه_کتاب
#مهری_علیزاده_کتابخانه_شهید_صالحی_بابلسر