#تیکه_ کتاب
#برگفته _از کتاب_ بابایی به روایت همسر شهید
هنوز به خانه ی جدیدمان اسباب کشی نکرده بودیم که قضیه ی سفر حج پیش آمد، یک روز مدرسه بودم که تلفن زنگ زد، از دفتر آقای ستاری بود، گفتند "مدارکتان را آماده کنید، هم مال خودتان و هم همسرتان." گفتم برای چه؟ گفتند بعداً خودتان می فهمید. عباس آن موقع در چهابهار بود. گفتم تا او خبر نداشته باشد نمی توانم. خانه که آمدم، عباس تلفن زد و جریان رو گفتم. چند روز بعد که عباس برگشت، گفت " مدارک رو دادی" گفتم : آره، خودت گفتی.
خندید و گفتم:خبر داری قضیه چیه؟ گفت " بماند" اصرار کردم، گفت " اگر خدا بخواهد می خواهم برویم خانه اش".
بی نهایت خوشحال شدم. از اینکه بعد از ۱۱ سال دونفری یک مسافرت درست وحسابی غیر از مسیر تکراری تهران قزوین که خانه پدرهایمان بود می رفتیم. قبلاً برای خودش جور شده بود که برود ولی نرفته بود، گفته بود" مکه ی من این است که نفت کِش ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند".
این بار هم عباس نیامد . به من گفت " تو برو ، من بعداً می آیم .
عباس سرم کلاه گذاشته بود، مرا فرستاده بود خانه خدا، اما خودش رفته بود پیش خدا.
#ضیاپور_کتابدار_بابلسر
