شهرزیبای من بابلسر

#شاهنامه
Канал
Логотип телеграм канала شهرزیبای من بابلسر
@babolsarihaПродвигать
21,09 тыс.
подписчиков
97 тыс.
фото
36,7 тыс.
видео
74,2 тыс.
ссылок
(کانال شماست ) پربیننده ترین کانال بابلسر تبلیغ در کانال👇👇 @tabligh_babolsariha ارسال خبر ،گزارش ،تصاویر 👇 @nabikordi
📸هم‌اکنون| همایش #شاهنامه پژوهی

🔹 دومین همایش شاهنامه پژوهی به همت اداره ارشاد، انجمن ایرانشناسی، انجمن مهر شاهنامه مازندران (بابلسر)، جمعیت حامیان توسعه پایدار، اداره میراث فرهنگی، شهرداری و شورای شهر بابلسر در سالن #اداره_ارشاد این شهر در حال برگزاری است.
🔹سخنرانی دکتر #محمود_جعفری_دهقی عضو هیئت علمی گروه فرهنگ و زبان‌های باستانی #دانشگاه_تهران، نقالی و اجرای موسیقی بومی توسط گروه موسیقی رُهاب بخش‌هایی از این همایش است.
🔹 #صادق_شفقت و #فاطمه_بهار اعضای شورای شهر، #غلامرضا_چشمه_نور رئیس اداره میراث فرهنگی، #میرعلی_حجازیان مسول دفتر جذب و سرمایه‌گزاری شهرداری بابلسر و #امیرحسین_فلاحت_پیشه رئیس پیشین ارشاد این شهرستان از جمله حاضران در این نشست هستند.

عکس: #حامد_رهی
پنج‌شنبه ۹ اسفند ۹۷

🎀 @Babolsariha🎀
امروز را #زادروز حکیم توس ؛ #فردوسی بزرگ دانسته اند. اول بهمن ماه روزی بود که فرزندی از ایران زمین در دیار #خراسان و در #روستای_پاژ قدم به عرصه گیتی نهاد تا کاری کند کارستان ؛ داستان او از زمانی آغاز شد که پاژ لبخند زد و #ایران شکفت.
او افق نگاهش را به دوردست کشاند و شکوفایی فرهنگ و زبان #پارسی را نشانه گرفت.
آن روز که اول بهمن سیصد و نوزده و درست در آغازین روزهای زمستان بود ؛ بهار را نوید داد و روزها و سالهایی که ایران بدان افتخار خواهد کرد.
آن روز درخت تنومند زبان پارسی به شکوفه نشست ؛ برگ و بار داد و در روزگاری که " #شاهنامه " پدید آمد ؛ زبان پارسی و فرهنگ ایران اسلامی به قامت ایستاد. در روزگاری که می رفت تاریخ ایران موزه نشین شود ؛ دفتر تاریخ ایران و ایرانی را گشود تا نشانی از " #بودن " و " #ماندن " ما را گواه باشد.
در روزگاری که " من " ها حکمرانی می کرد او از " #یزدان " گفت و " خداوند " و سراسر شاهنامه اش نشانی از حس #توحیدجویی و #یکتاطلبی او دارد.

امید آنکه بتوانیم #امانتدار خوبی باشیم و زبانی را که به همت او استوار است را به خوبی حفظ کنیم

شهرزیبای من بابلسر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDc
#شاهنامه_خوانی 25

لشکر کشی کاوس به مازندران

کاوس نصیحت زال را نپذیرفت و به مازندران لشکر کشید . بعد از کشتار و خرابی ،شاه مازندران از دیو سفید کمک خواست. چون شب فرا رسید آسمان چون دریایی از قبر تیره شد و باران سنگ بر سر سپاه ایران باریدن گرفت. هرکه توانست راه گریز در پیش گرفت و چون روز فرا رسید چشم نیمی از سپاه نابینا گشته، کاوس و گروهی به اسارت درآمده وگنجشان به تاراج رفت.
بعد از مدتی کاوس با افسوس که پند زال را نپذیرفته از او کمک خواست. زال داستان را از دیگران پنهان داشت و به رستم گفت که عمر من از دویست سال گذشته و این زیبنده پهلوان جوانی همچون تو است.

رستم گفت زابلستان و مازندران بسیار از هم دورند،من از کدامین راه رهسپار شوم؟ زال گفت دو راه وجود دارو ، یکی درازتر که کاوس رفت و دیگری کوتاهتر (هفت خوان) که پر از شیر و دیو و تیرگی است. تو راه کوتاهتر را انتخاب کن . چون این اولین جنگ بزرگ رستم بود، رودابه مادر رستم بسیار گریست و با زال او را بدرود گفته و بدرقه کرد.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
🎀 @BABOLSARIHA🎀
#شاهنامه_خوانی 24

پادشاهی کاوس

 بسر شد کنون قصه کیقباد
زکاوس باید سخن کرد یاد

چو کاوس بگرفت گاه پدر
مر او را جهان بنده شد سر بسر

چون کاوس به پادشاهی رسید مملکت آباد و خزانه پر گنج و سپاه فرمانبردار بود. کم کم خدا را از یاد ببرد. کاوس روزی با جمعی از پهلوانان و سرداران در بزم بود واز بی همتایی خود سخن می گفت. یکی از دیوان مازندران خود را به صورت رامشگری در آورد سرودی در وصف مازندران خواند .

هوا خوشگوار و زمین پر نگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

نوازنده بلبل بباغ اندرون
گرازنده آهو براغ اندرون

آنچنان کاوس افسون شد که اندیشه لشکر کشی و تصرف منزلگاه دیوان به سرش افتاد. روز بعد پهلوانان نزد زال رفتند تا او کاوس را از این کار بر حذر دارد.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 23

تعیین جیحون به عنوان مرز ایران و توران


کیقباد در جواب نامه ای مهرانگیز به پشنگ نوشت و مرز را جیحون  تعیین و صلح میان ایران و توران برقرار شد. قباد فرمان داد شهر استخر را آماده کنند و چون آماده شد در آن شهر اقامت کرد.

ده سال بر گرد جهان گشت، شهر ها و دهات فراوان بنا کرد و صد سال در جهان شادمان زندگی کرد. خدایش چهار پسر داد اولی کاوس ،دومی کی آرش، سومی کی پشین ،چهارمی کی آرمین.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 22

اولین جنگ رستم


کیقباد فرمان داد تا تمام مردمان برای جنگ با افراسیاب آماده شوند. رستم برای اولین بار لباس جنگ پوشید. سپاه را آرایش دادند. مهراب کابلی در دست راست و گستهم جنگی بدست چپ ، قارن رزم زن فرزند کاوه سپهسالار ایران همراه با کشواد پهلوان و رستم در پیشاپیش ایشان حرکت کرده و پشت او پهلوانان پیر ایرانی و در پی ایشان زال با کیقباد . کیقباد فرمان داد تا درفش کاویان را بگشایند

به پیش اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش

سپاه افراسیاب در دست راست ویسه، شماساس و گریسوز در دست چپ و دو لشکر بهم نزدیک شدند. قارن به سپاه توران تاخت و چون چشمش به شماساس افتاد، بزد بر سرش تیغ زهر آبدار و او را نقش بر زمین کرد.
رستم از زال نشان افراسیاب را گرفت به قلب سپاه توران تاخت. افراسیاب را دید و کمرش را گرفت، خدا را یاد و جدا کردش از پشت زین خدنگ. افراسیاب را بر سر دست گرفت تا نزد قباد ببرد ولی، نیامد دوال کمر پایدار. بند شلوارش گسست و از دست رستم بر خاک افتاد . رستم دست دراز کرد ، ربود از سرش تاج،آن سرفراز.

در حالیکه تاج افراسیاب را در آسمان تکان می داد، تاج و کمربند اورا برای قباد فرستاد و رستم به تنهایی سپاه تورانیان را تارو مار کرد.

افراسیاب چون از چنگ رستم رها شد، سپاه توران را رها کرد و خود را به ایوان پشنگ رسانید. او به پدرش گفت: گناه این جنگ از تو بود، ما بیهوده پیمان شکستیم، جنگیدیم اما چه به دست آوردیم؟ هیچ! فرزندان ایرج هنوز حکومت می کنند. اکنون قباد دری تازه از کینه بر تورانیان گشوده و بدتر آنکه زال فرزندی دارد به نام رستم که هیچکس در میدان حریف او نیست. پشنگ برادر خود ویسه را که مردی باهوش و دانا بود با نامه ای در تقاضای صلح با هدایای فراوان روانه ایران زمین کرد.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 20

یافتن رخش توسط رستم


رستم که خود حاضر بود از پدر اجازه خواست که او را به جنگ بفرستد. زال گفت : ای پسر دهان تو بوی شیر می دهد، توهم اسبی شایسته پیدا کن و تا آن موقع بزرگتر و دلیر تر به میدان خواهی رفت. بعد از اصرار رستم، زال گرز سام سوار را که یادگار پدرش بود به فرزندش رستم داد و رستم گفت: اسبی می خواهم تا این گرز را بکشد. تمام گله های اسب را به کنار زابلستان آوردند و رستم در بلندی نشسته ،اسب ها را که به داغ گاه میرفتند نظاره میکرد. هر اسبی را که رستم دست بر پشتش می نهاد، اسب از پشت خم و شکم بر روی زمین می نهاد. تا اینکه مادیانی به سرعت از برابر رستم رد شد و در پی او کره ای سیه چشم به رنگ بور با سمی چون پولاد. رستم خواست کره را بگیرد که چوپان پیر اسب ها راه را بر رستم گرفت و گفت : بین خودمان آنرا رخش می گوییم. سه سال است به دنیا آمده همه اورا می خواهند ولی مادرش مثل شیر از او دفاع می کند. ما نمیدانیم در زندگی این اسب چه رازی وجود دارد و به تو میگوییم از این اسب بگذری زیرا این مادیان چون کمند ببیند،جنگ آغاز کند. بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
رستم چون این بشنید کمندی به رخش انداخت و مادیان به رستم حمله کرد. ولی رستم نعره ای زد و مادیان حیران شده ایستاد. رستم مشتی بر سر وگردن مادیان کوفت که بر زمین نشست و بعد سراسیمه به سوی گله دوید. رستم کمند را کوتاه کرد و به رخش نزدیک شد، دست بر پشت او نهاد فشار داد اسب آرام ایستاد. دیری نگذشت که رستم اسب را رام کرد و از چوپان پرسید چه کسی بهای این اسب را می داند تا من بپردازم. چوپان پیر پاسخ داد که اگر رستمی ، این اسب از آن توست. برو و بر پشت آن بنشین و ایران زمین را آزاد کن. بهای این اسب به بهای استقلال بر و بوم ایران است که خداوند رخش آنرا ممکن خواهد کرد. زال چون از گرفتن رخش باخبر شد سپاه خود را از زابل بیرون فرستاد و رستم سپهبد آن شد. افراسیاب هم بیخیال آنکه ایران پهلوان و رئیسی ندارد لشکر توران را آماده کرد.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 19

پادشاهی گرشاسب


بیامد نشست از بر تخت و گاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
 
گرشاسب آخرین پادشاه پیشدادیان مدت نه سال سلطنت کرد و آخر پادشاهیش بار دیگر افراسیاب به ایران حمله کرد و چون ایرانیان از آزار ترکان به ستوه آمده بودند زال رستم را به جست و جوی کیقباد به البرزفرستاد. در ابتدا پشنگ که از مرگ فرزندش؛ اغریرث سخت از افراسیاب عصبانی بود بعد از مرگ زو به افراسیاب نوشت: صبر نکن تا جانشینی بر ایران حکومت کند سپاهت را از جیحون بگذران تا بتوانی تمام ایران را تصرف کنی .
وقتی افراسیاب به ایران لشکر کشید ، پهلوانان ایران به زابلستان نزد زال رفته اول با او درشتی کرده و گفتند بعد از سام تو جهان پهلوان شدی و از آن موقع مردم یک روز راحت نبوده اند. زال گفت من همیشه برای ایران جنگیده ام، اکنون خسته و پیر شده ام و توان جنگ طولانی ندارم. اما یزدان را سپاس که فرزند من رستم یگانه است، فقط اسبی جنگی میخواهد تا بتواند نبرد کند. چه اسبان قادر به کشیدن تن و اسلحه او نیستند.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 18

پادشاهی طهماسب زو

ندیدند جز پور طهماسب زو
که زور کیان داشت و فرهنگ گو

طهماسب زو هنگامیکه به شاهی رسید کهنسال بود اما هوشیار و نکوکار. اوپنج سال با عدالت سلطنت کرد و هرچند در دوران او خشکسالی بود ولی مردم به رفاه رسیدند.

که، نبودند آگه کس از درد و رنج.

در همان روزگار لشکر ایران و توران پنج ماه باهم جنگیدند که ناچار صلح کردند و دوباره بزرگان نشستند و سرزمینهای خود را بار دیگر تقسیم کردند. چون عمر زو به هشتاد و شش سال رسید فرزند خود گرشاسب را به جای خود نشانیده و از حکومت کناره گرفت و بعد از مدتی درگذشت.

پسر بود زو را یکی خویش کام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام..

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 17

اولین جنگ افراسیاب با ایران (2)

در راه پارس قارن به نرمی پیش میرفت و سپاه توران به سرداری ویسه به دنبال او و بلاخره بهم رسیدند. سرانجام قارن بر ویسه پیروز شد و ویسه به چالاکی از برابر ایرانیان گریخت تا خود را به افراسیاب رسانید.
سپاه شماساس و خزروان که به زابلستان رسید مهراب کابلی فرستاده چرب زبانی را نزد شماساس فرستاد و گفت که من از نژاد ضحاک هستم و از ترس دختر به زال داده ام و اکنون که زال برای دخمه کردن سام رفته امیدوارم او را دیگر نبینم و از افراسیاب مهلت بگیر تا یکی شویم. شماساس رام شد و مهلت داد  ودر خاک زابلستان متوقف شد. مهراب سواری چالاک نزد دستان فرستاد و داستان را شرح داد. دستان چون پیام مهراب کابلی را شنید با سپاهی روانه زابلستان شد و چون بهم رسیدند زال شبانه چند تیر به سوی لشکر شماساس و چادر او انداخت و فردا زال خزروان و گلباد را کشت ولی شماساس فرار کرد. شماساس در حال فرار به سپاه قارن رسید و دولشکر درگیر شدند . شماساس باز هم لشکر توران را به کشتن داد و با چند مرد از میدان گریخته و به سوی توران رفت. این اخبار که به افراسیاب رسید دستور داد نوذر را آوردند بعد از توهین و ناسزا شمشیر خواست و بزد گردن نوذر تاجدار. سپس فرمان داد تا تمان بندیان ایرانی رابکشتند ولی اغریرث او را از این کار بر حذر داشت ولی افراسیاب فرمان داد اسیران را زنجیر بر گردن به سوی ساری حرکت دهند و در پی آن فرمان، لشکر توران به سوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند. عاقبت افراسیاب در ایران بر تخت نشست .
چون خبر کشته شدن نودذربه طوس و گستهم رسید، پهلوانان و دانایان به دیدن زال در زابلستان رفتند. زال سپاهی فراهم آورد و چون به نزدیک ساری رسیدند، کشواد با گروهی روانه شد و چون خبر به اغریرث رسید کلید قفل های بندیان را به کشواد داد  او هرکدام را اسبی داده و روانه زابلستان کرد. اغریرث بعد از آزادی زندانیان به ری رفت ولی افراسیاب از عمل او نابخشوده و با شمشیر او را بدو نیم کرد. و بدین ترتیب کار اغریرث دانا و مهربان پایان یافت. زال و سایر پهلوانان دور هم جمع شدند تا از نسل فریدون شاهی بیابند.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 16

اولین جنگ افراسیاب با ایران(1)

کسانی که مرگ منوچهر را به پشنگ در توران زمین خبر دادند، بعدا داستانهای نامردمی نوذر را نیز برایش تعریف کردند. پشنگ به فکر فتح ایران افتاد و یکی از خویشانش به نام گرسیوز را سپهدار کرده و گلباد را آماده جنگ کرد و به فرزندش جهان پهلوان افراسیاب گفت : منوچهر سلم و تور را کشت و کین آنها را تو بر عهده داری. ولی اغریث، فرزند دیگر پشنگ، به آنها خاطر نشان کرد که سام سپهبد سپاه ایران است و گرشاسب خود برای سرزمینی کافی است و قارن کاوه در رزم همتا ندارد. سپاه تورانیان برآمده از ترکان و چین به نزدیک جیحون رسید. سپاه نوذر به فرماندهی قارن در کنار جیحون اردو زدند. افراسیاب در سرزمین آرمنان (ارمنیان) سی هزار جنگجو را برگزیده و به شماساس و خزروان سپرد که به زابلستان بروند و دستان (زال) را از میان بردارند. آنها در راه بودند که خبر رسید سام نریمان در گذشته و زال در کار دخمه کردن او ست. افراسیاب با سپاهی بزرگ در مقابل نوذر قرار گرفت. در جنگ تن به تن ، بارمان فرزند افراسیاب ،پهلوان پیر ایرانی قباد را کشت و جنگ گروهی تا شب ادامه پیدا کرد. روز دوم به پیروزی ایرانی افراسیاب منجر شد و نوذر ، طوس و گستهم را به سوی پارس فرستاد تا خانواده اش را به کوه البرز ببرند. روز سوم سپاه افراسیاب بر نوذر چیره شد. نیمه شب قارن سپاهی برداشت و به دژ سپید رفت . در راه بارمان در کمین او بود ولی قارن به سوی او تاخت و سر از بدنش جدا کرد و به سلامت روانه پارس شد و نوذر هم به دنبال قارن روانه شد. ولی سپاه افراسیاب در برابر ایشان قرار گرفت و نوذر اسیر افراسیاب شد.

ادامه دارد...

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 15

پادشاهی نوذر

منوچهر بعد از یکصد و بیست سال از مرگ خود آگاهی یافت. او نوذر را نصیحت فراوان کرد و به او گفت : آنچه فریدون گفت همان کردم. جهان را از بدکاران پاک کردم ، شهر ها ساختم و اکنون پس از آن همه رنج حکومت را به تو میسپارم و نصیحت میکنم جز نیکی با خلق خدا کاری مکن و بدان که قانون خدا در جهان تازه خواهد شد. دیری نمی گذرد که مردی به نام موسی پیامبر خواهد شد. مبادا با او کینه ورزی کنی. اگر به تو دین را تبلیغ کردند قبول کن چه آن دین ،دین یزدان است.
فرزند پشنگ دشمن تو خواهد شد و تورانیان کار را بر تو تنگ خواهند کرد. چون کار به سختی رسید از سام و زال کمک بگیر.
منوچهر بدون هیچگونه بیماری و درد و آزاری، دو چشم کیانی بهم بر نهاد و آهی سرد از سینه اش بیرون شد.

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی بر فراشت

چون نوذر به شاهی رسید یکباره آیین منوچهر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد. مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید . نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست . سام سپاهی عظیم آراست و دو منزل یکی خود را به نوذر رسانید . مردم از سام استقبال کرده و خواستند سام خود بر تخت نشیند.

بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد زمن روزگار

حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته من او را نصیحت میکنم و براه راست باز خواهم آورد.

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 14

خونخواهی نریمان (پدرسام)

چندین دایه به رستم شیر می دادند اما کودک هرگز سیری نداشت. به ناچار از شیرش باز گرفتند و غذایش نان وگوشت شد. در هشت سالگی کودکی بمانند خود سام شده بود.
روزی زال رستم را بخواست و گفت بهتر است دوستانی از مردم گردن فراز برگزینی و آماده باشی که در آینده حکومت را به تو واگذارم. این بگفت و زال به شبستان خود رفت و رستم هم به خوابگاه خود. پاسی از شب گذشته بود که پیل سفیدی از بند رها شده بود و همه از جلوی راه پیل فرار می کردند . رستم گرز سام را در دست گرفت ولی بزرگان ایوان راه را بر او بستند چه او هنوز کودکی بیش نبود. ولی رستم با یک ضربه نگهبان را بیهوش کرده و بر سر راه پیل سپید ایستاد. چون پیل رسید خرطومش را بلند کرد ولی رستم آنچنان بر سرش کوفت که پیل نقش زمین شد. روز بعد زال گفت : دریغ از آن پیل که در جنگهای زیادی مرا یار بود.
زال رستم را نصیحت کرد که بر خود غره مشو وپیش از آنکه آوازه پهلوانی تو به جایی برسد سپاهی بردار و به کوه سپند برو و تازیان را به خونخواهی نریمان پدر سام تنبیه کن. رستم با لباس بازرگان و با یک کاروان بار نپک به آن دژ وارد شد و بعد از فروش نمک ها روانه ایوان فرمانده دژ گردید و هرکس سر راه بود ار میان برداشت. رستم دژ را جستجو کرد ودید در میان آن دژ خانه ای از سنگ خارا ساخته اند که دری آهنی دارد. در را با گرز سام در هم کوبید و وارد خانه شد و درکمال شگفتی گنجینه ای از طلا دید. نامه ای به زال نوشت و به فرمان او گنجینه را از دژ خارج کرده و دژ را آتش زد که بعدا به دست دشمن نیفتد.
زال فرمان داد نامه ای به سام سوار نوشته وبنگارند که کشتدگان نریمان را رستم به خون خواهی از میان برد وهدایای فراوانی برای سام فرستادند. سام خوشحال و رستم را مورد لطف قرار داد.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 13

تولد رستم

سالی گذشت و هنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد . هر چند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد رودابه لاغر تر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید .
رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواهد مرد . پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از هوش رفت.
زال ناگهان به یاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد. لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال بر زمین نشست . سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی هوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیهوش شود. با خنجری بران پهلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند وگیاهی را با شیر ومشک کوفته در سایه خنک کرده و بر زخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.
کودک که به دنیا آمد او را رستم نام نهادند . نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند.

پس آن پیکر رستم شیرخوار
ببردند نزدیک سام سوار

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 11

پادشاهی منوچهر

در میان همسران ایرج، ماه آفرید دختری زایید و وقتی بزرگ شد فریدون برادرزاده خود پشنگ را با وی نامزد کرد. از آن دو کودک زیبایی به دنیا آمد. فریدون دیدگانش به خاطر گریه زیاد جایی را نمی دید. به فرمان خدا وبه پاس نیکوییهایش فریدون دوچشمش بار دیگر بینا شد و کودک را منوچهر نام نهاد.
منوچهر بزرگ شد و به رسم زمان به او آیین جنگ و کشور داری آموختند و رشد او به آنجا رسید که میتوانست کین خواه ایرح باشد. به فرمان فریدون تمام سرداران نزد منوچهر آمدند . قارون کاویان (فرزند کاوه آهنگر) ،گرشاسب،سام نریمان (جد رستم) ،کشواد زرین کلاه همه با او دست یاری دادند تاخون ایرج را قصاص کنند.
 در چندین جنگ با دلاوری های پهلوانان خصوصا گرشاسب ،تور وسلم کشته شدند و سرهایشان را برای فریدون فرستادند. سپاه منوچهر از دریای گیلان به سرزمین ساری رسید. فریدون به استقبال منوچهر آمد واورا در برگرفت و بوسید. فردای آن روز فریدون سام را احضار کرد ومنوچهر را به او سپرد که در کارها یار و یاور او باشد.
ده روز از ماه مهر مانده بود که فریدون منوچهر را بر تخت نشاند و به دست خود تاج بر سرش نهاد.
فریدون همیشه وقتی به یاد سه فرزند از دست رفته اش می افتاد می گریست و همیشه در مناجات بود و این چنین بود تا زمانه سر آمد بروی.
منوچهر فرمان داد از زر سرخ و لاجورد برای فریدون دخمه ساختند و او را بر تختی از عاج نهادند، بر سر تخت تاجی آویختند و به آیین آن زمان همه او را بدرود کردند و درپایان در دخمه را بستند و یک هفته عزاداری کردند.

بهشتم بیامد منوچهر شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه

منوچهر به آیین فریدون یکصد وبیست سال پادشاهی کرد.

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 10

پادشاهی ایرج

 فریدون کشور خود را به سه بخش تقسیم کرد. یکی روم باختر،که آن را به سلم داد. یکی ترک وچین که آن را به تور داد وسوم دشت گردان ایران زمین که به ایرج داد.
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
مراو را پدر شاه ایران گزید

چیزی نگذشت که سلم و تور به برادر کوچک حسد ورزیدند و پیغامی برای فریدون پیر فرستادند که تو زمان تقسیم زمینت جانب عدالت را رها کردی و ما را پست کردی و ما دوتن را که از او کمتر نیستیم به گوشه ای پرتاب کردی و ایرج را نزد خود نگه داشتی .
فریدون نامه ای مهر آمیز به سلم و تور نوشت وآنرا به ایرج سپرد تا به برادرانش تسلیم کند. ایرج با آن نیت که از تاج و تخت بخاطر دوستی برادرانش بگذرد خودش تنها به دیدار آنها رفت. ایرج با نهایت مهربانی دوبرادر را در آغوش گرفته وبوسید اما با تمام مهربانیهایش سلم وتور با دشمنی و به تندی پذیرایش شدند. سه برادر به چادر وپرده سرا رفتند و سپاهیان سلم وتور برادر کوچکتر را از سلم و تور پسندیده تر یافتند . هر چقدر ایرج علاقه خودش به برادرانش گفت و درمقابل محبت آنان حاضر شد تاج وتخت خود را به آنها بدهد، در عوض تور کرسی زرین را که بر آن نشسته بود بلند کرد و بر سر ایرج کوفت . ایرج باز هم از برادرانش دلجویی میکرد.

میازار موری که دانه کش است
که جان دارد وجان شیرین خوش است
سپاه اندرون باشد وسنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل

تور تمام آن سخنان را شنید وپاسخ نداد. خنجری بیرون کشید وپهلوی ایرج را با آن درید. سپس با آن خنجر سر از تن او جدا کرد. تور سر برادر را با مشک عنبر آکنده کرد وآن را نزد پدر فرستاد.
روزها و روزها فریدون گریست چنانکه از آب چشم او در کنارش گیاهان از خاک بیرون آمدند. در غم ایرج تمام شهر وکشور می گریستند.

ادامه دارد

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 9

سلم تور ایرج

سالها گذشت و خداوند به فریدون سه پسر داد، ولی بر آنها نامی نگذاشت. چون پسران به سن کدخدایی رسیدند ،یعنی زمان همسر گرفتنشان ،فریدون از پادشاه یمن سه دختر را برای پسرانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن پسران را به یمن دعوت کرد وبعد از آزمایش آنها، با ازدواجشان موافقت کرد. بعد از ازدواج وبازگشت به سرزمین خودشان فریدون نیز آزمایشی از پسرانش کرد. آزمایش از این قرار بود که با افسون اژدهایی درست کرد و به پسر بزرگ گفت به جنگ او برود و خلق خدا را از شر اژدها رها کند. پسر بزرگ گفت آدم عاقل با اژدها نمی جنگد. پسر میانی فرار کرد وپسر کوچک فریاد برآورد و به اژدها حمله کرد ولی فریدون با افسون دیگر اژدها را ناپدید کرد.
فریدون به فرزندانش گفت آن اژدها من بودم که برای آزمایش شما این کار را کردم و اکنون نامتان را میگویم. فرزند بزرگم ،نام تو سلم است. چه سلامت از چنگ اژدها گریختی. وتو فرزند دومی که کمان به زه کردی و گریختی تو را تور (شغال) نام نهادم. اما فرزند کوچک من که دلیر و جوان و آگاه بود شایسته ستایش است و او را ایرج نام نهادم. اکنون همسران شما را نام میگذارم. زن سلم را آرزو و زن تور را ماه و زن ایرج را سهی که ستاره ناهید به زیبایی او نیست نام نهادم. ستاره شناسان طالع سلم را ستاره مشتری، طالع تور را شیر و طالع ایرج را هرچه جستند معلوم نشد، چه در جنگ وآشوب بود. فریدون چون راز کیهان را می دانست از سرنوشت ایرج اندوهگین شد. اما با خواست خداوند دلیری نتوان کرد.

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 8

کاوه و درفش کاویان

در اجتماعی در دربار ضحاک شخصی به نام کاوه آهنگر خطیبه طولانی از ظلم و ستم ضحاک ایراد کرده و از او خواست که آخرین فرزندش را ببخشد.

خروشید و زد دست بر سر زشاه
که شاها منم کاوه دادخواه

کاوه گواه نامه را امضا نکرد و با فرزندش8 از کاخ خارج شده و مردم که از این موضوع مطلع شدند  به دنبال کاوه به حرکت در آمدند. کاوه به سوی دکه خود رفت و آن چرم آهنگری را که هنگام کار بر کمر می آویخت بر سر نیزه کرد و در پی او تمام بازار دگرگون شده و به راه افتادند.

کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند

کاوه نیزه به دست پیش میرفت و مردمان به دنبال او روان بودند و به دنبال فریدون می گشتند. آنقدر گشتند تا از شهر به دشت و کوه رسیدند وبلاخره فریدون را یافتند. از آن روز به بعد هر گروه از مردم چیزی بر آن چرم پاره افزودند ،از دیبای روم تا زر وگهر و بعدها بر سر درفش نشانه ماه را نصب کردند.
 
فروهشت از او زرد وسرخ و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

پس از آن هر که صاحب درفش کاویان شد بر آن چرم بی بها گوهری آویخت و آن شد که اختر کاویان نام گرفت.

چه اندر شب تیره خورشید بود
جهان را از اول دل پر امید بود

فریدون به دیدار مادرش رفت و به او گفت به جنگ ضحاک می رود. بعدا فریدون از آهنگران خواست برایش گرزی درست کنند سنگین با سری به شکل گاومیش به یاد آن گاوی که سه سال او را دایگی کرده بود و پرورده بود. به یاد پرمایه که ضحاک او را کشت. سپاه فریدون به سپهسالاری کاوه آهنگر،در زیر درفش کاویان از اروند رود گذشته واز آنجا روانه بغداد امروزی شدند. ضحاک برای یافتن جادویی به هند رفته بود و وقتی خبر دار شد فریدون بر تخت او نشسته عازم شهر و ایوان خود شد. وقتی به کاخ خود رسید با دشنه آهنگ جان خواهران جمشید را کرد که فریدون با چالاکی گرزی بر سرش کوبید. فریدون میخواست با ضربه دوم او را هلاک کند که ندایی از سرش خجسته آمد که او را مکش. با سر شکسته تنش را به بند کردند و به فرمان سروش خجسته در دره ای تنگ در دماوند آویختند،باشد تا خون دلش چون خون مردمان قطره قطره با رنج بر زمین بچکد.
فریدون تختگاه ضحاک را از بن ویران نکرد و دستور داد تا آن را به شیوه ای که شایسته بود به دور از پلیدی ها آراستند. فریدون در تمام عمر پانصد ساله اش یک بنیاد بد نیفکند.

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 7

پادشاهی فریدون

جمشید دو خواهر داشت به نام های شهرناز و ارنواز که اسیر ضحاک شده بودند. دومرد پارسا به نام های ارمایل و گرمایل خود را در آشپزخانه ضحاک وارد کرده و هرشب مغزگوسفندی را به جای مغز یکی از دوقربانی برای ضحاک درست کرده و جوان دیگر را به کوهستان میفرستادند و دیری نگذشت که لشکری از این جوانها درست شد.
چهل سال از روزگار ضحاک باقی مانده بود که در خواب دید جوانی با گرزی گاو سر بر سرش کوبیده و جوان دیگر او را با چرم بسته به سوی کوه دماوند کشان کشان میبرند.
از میان تعداد زیادی موبد، بلاخره موبدی به نام زیرک خواب اورا چنین تعبیر کرد . " کسی به نام فریدون که هنوز از مادر زاده نشده ، تخت وتاج ترا زیرو رو خواهد کرد وچون تو دایه او را که گاوی مهربان است خواهی کشت ، او گرز خود را به شکل سرگاو درست خواهد کرد"
از آن روز ضحاک نشان فریدون را به همه جا فرستاد.

روزگاری گذشت و فریدون از مادر زاده شد. پدر فریدون آبتین و مادرش فرانک نام داشت. فرانک از ترس جاسوسان ضحاک، فریدون را در مرغزاری پنهان کرد وسه سال تمام گاوی پرشیر و مهربان به نام پرمایه در آن مرغزار به فریدون شیر میداد که جاسوسان محل فریدون را پیدا کردند. فریدون به کوه فرار کرد و ضحاک مزرعه را سوزاند و پرمایه را کشت. فریدون شانزده سال در کوه البرز بود وبلاخره از کوه به زیر آمد و از فرانک در مورد پدرش سوال کرد. فرانک به او گفت پدرت آبتین از نژاد طهمورث وجوان بود ودر گذشت.
چون ضحاک دانست که فریدون به سن رشد رسیده به فکر چاره افتاد. او درباریان را جمع کرد و قرار شد گواه نامه ای بنویسد وهمه امضا کنند که ضحاک تازی در ایرانشهر ودیگر سرزمین هاتخم نیکی نکاشته و آنرا به اژدها بسپارند تا به گمان خودش دلیلی بر کردار نیک خود داشته باشد.

ادامه دارد....

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
#شاهنامه_خوانی 6

پادشاهی ضحاک

چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنرخوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوانگان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز

در سرزمین تازیان مردی به نام مرداس شاه بود. مرداس مرد خیری بود که در سرزمینش گله و رمه فراوان داشت و مرداس فرمان داده بود که هرکی میتواند به رایگان از آن همه گله او شیر بدوشد، از پشم و پوست گوسفندان استفاده کند و بهایی نپردازد .

مرداس تازی پسری داشت، درست نقطه مقابل پدر. بی بهره از مهر و محبت، نام او ضحاک بود. ابلیس که ضحاک را خوب میشناخت او را وسوسه کرد که پدرش پیر شده و او لایق شاهی است. بلاخره به کمک ابلیس، ضحاک در باغی که هر شب پدرش به در گاه خدا نیایش میکرد، او را در چاه افکند و بدین ترتیب ضحاک بیدادگر به شاهی رسید.
اهریمن به شکل جوانی آراسته وارد ایوان ضحاک شده و خود را آشپزی ماهر معرفی کرد که میتواند برایش غذاهای خوشمزه درست کند. شبی که غذای خوشمزه ای برایش درست میکند ضحاک میپرسد چه آرزویی داری و جواب میشنود که بوسه ای بر دوشهای تو. بعد از این بوسه و ناپدید شدن اهریمن ، دو مار سیاه بر دوشهای ضحاک می رویند . سالها گذشت و ضحاک در عذاب به دنبال چاره بود که اهریمن به عنوان پزشکی ظاهر شد و دوای معالجه را دادن مغز سر مردان به مارها تجویز کرد.
اما داستان فلاکت بار آخر عمر جمشید از این قرار است که بعد از محاصره تخت جمشید توسط ضحاک ،شاه تخت وکلاه خود را به او سپرده و برای صد سال از چشم مردم ناپدید میشود. در سال صدم ، جاسوسان ، جمشید را در دریای چین پیدا میکنند و عاقبت ضحاک او را به چنگ آورده  با اره به دونیم میکند. به این ترتیب عمر هفتصد ساله جمشید بزرگ در خواری وخفت به پایان میرسد.

شهر زیبـای من بابلسـر
https://t.me/joinchat/AAAAADvMPliv32nF4DDcWQ
Ещё