صبح #پنجشنبه ... و آݝـازی دوباره .... با یڪ پنجره ۍ باز ، رو به #زمستانی ڪه هزار خاطـره و حرفـهای ناگفته در دانه هاۍ بـرفـش نهفـته است ... و من با فنجـان چای در دسـتم ڪه حـس گـرمای مطلوبش میگویـد ... زندگی ... در پس سـرمای خویش، دلخوشیهای اندڪی دارد ... ڪه میتواند به گرمی دستهایت را بگیرد و ناامیدی در هوای امید بخار شود .... به تو نگـاه میڪنم ....