اذکار روزانه

#حکایت_وصل_مهدی_عج
Канал
Логотип телеграм канала اذکار روزانه
@azkarrozanehПродвигать
6,4 тыс.
подписчиков
31,7 тыс.
фото
9,48 тыс.
видео
15,1 тыс.
ссылок
به نام الله 🕊 خوش اومدین🎀 ❤کپی باذکرصلوات❤ صحت محتوای تبلیغاتی به عهده ی شما اعضای عزیز. ️❤ رزرو تبلیغات👇 https://t.me/joinchat/AAAAAET63weocVBPhMyHdQ
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#تشرفات #ویژه_جمعه_ها
مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله ابطحی(رضوان الله تعالی علیه) در کتاب "ملاقات با امام زمان" نوشته اند: معمولا من وقتی در مسجد صاحب الزمان مشهد نماز مغرب و عشا را می خواندم، به منبر می رفتم و چند جمله از اعتقادات و یا اخلاقیات از قران و احادیث برای مردم می گفتم. یکشب اتفاقا از مسائل روحی و معنوی سخن به میان آمده بود و من گرم حرف زدن بودم، ناگهان شخصی پای منبرم فریاد زد و گفت: آقا کجا رفتند؟
💫
من که روی منبر نشسته بودم و اگر کسی از میان جمعیت بیرون می رفت، بهتر از دیگران متوجه می شدم، گفتم: کسی از مسجد بیرون نرفته، شما چه کسی را می گویید که کجا رفته است؟! گفت: همین الان اینجا (پهلویش را جای خالیی بود نشان داد) بودند ولی حالا نیستند! گفتم: ممکن است جریان را بگویید.
گفت: من اهل دورترین محله های مشهد نسبت به مسجد صاحب الزمان هستم و تا به حال به این مسجد نیامده بودم و سه سال است که مبتلا به دل درد کهنه هستم و بهیچ وجه علاج نمی شوم. امشب برای انجام کاری به این محل آمده ام.
💫
وقتی کارم تمام شد، اذان نماز مغرب و عشا را می گفتند، با خودم گفتم: خوب است از نماز اول وقت غفلت نکنم، در همین مسجد بروم و نماز بخوانم و چون شما را می شناختم از جهت جماعت خواندن مانعی نداشتم. ولی وقتی سلام نماز عشا را دادم و نگاه به طرف راستم کردم، دیدم آقایی پهلوی راست من نشسته است، او اول به من سلام کرد. من جواب دادم.
به من فرمود: درد دلت خوب شده یا نه؟
من اول خیال کردم که او از ساکنین محله ی ماست و به همین جهت از درد شکم من خبر دارد، ولی من او را نمیشناسم. گفتم: نه آقا هنوز مبتلا هستم. دستش را به روی شکم من گذاشت و فشار داد، مثل آبی که روی آتش بریزند، دلم فورا خوب شد.
💫
ولی از طرف دیگر می ترسیدم که پای منبر شما اگر حرف بزنم بی ادبی باشد، همانطور که به شما نگاه می کردم زیر لب از او سؤال کردم که شما اینجا چکار می کنید؟
گفت: مگر اینجا مسجد صاحب الزمان نیست؟
گفتم: چرا.
گفت: پس اینجا متعلق به من است.
💫
من متوجه نشدم که منظورش چیست و به شما نگاه می کردم، ولی یکدفعه بفکر درد شکمم و سخنی که فرمود( پس متعلق به من است) افتادم و با خودم گفتم: شاید او حضرت بقیةالله ارواحنا فداه باشد. لذا به طرف راستم نگاه کردم، دیدم جایش خالیست و او نیست!
این مرد بعدها با ما آشنا شد و سالها بر او گذشت . الحمدلله از آن شب دیگر اثری از شکم دردش ندیده است.
📗ملاقات با امام زمان


‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ssamtekhoda
••✾🌻🍂🌻✾•..
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
#تشرفات #ملاقات_با_امام_زمان_عج
#حکایت_وصل_مهدی_عج

یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت.

روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند.

دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم.
پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید.
همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: «این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم.»
📚 ملاقات با امام عصر

‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷


‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ssamtekhoda
••✾🌻🍂🌻✾•..
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
🌴 #حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#داستان_کوتاه_واقعی
#کرامات_صاحب_زمان_عج
#ویژه_جمعه_ها
#به_اذن_خدابرخيز

نجم الدين جعفر بن زهدرى مى گويد:

به بيمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدريم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشيد.

به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگير.

او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، وآنها مدّتى طولانى در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشيد.

تا اين که به او گفتند: او را به قبّه شريف منسوب به امام زمان (عليه السلام) در حلّه ببر تا شفا يابد.

شبى همراه مادر بزرگم به زير گنبد شريف حضرت (عليه السلام) مشرف شده ودر آنجا بيتوته کرده بودم، ناگاه به ديدار حضرت موفّق شدم.🌹

حضرت رو به من کرد وفرمود: برخيز!

عرض کردم: آقا جان! يک سال است که نمى توانم از جا برخيزم.

فرمود: برخيز! به اذن خدا.🌹

ومرا برى برخاستن يارى نمودند.
هنگامى که مردم از شفى من مطّلع شدند چنان برى ملاقاتم هجوم آوردند که چيزى نمانده بود که کشته شوم.
آنها تمام لباس هايم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، وبر من لباس ديگرى پوشانيدند، آنگاه به خانه باز گشتم، ولباس خود را عوض کرده ولباس آن ها را برايشان فرستادم.🌻

🕊اللهم عجل لولیک الفرج🕊

‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ssamtekhoda
••✾🌻🍂🌻✾•
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
#تشریفات
#حکایت_وصل_مهدی_عج
شیفتگان حضرت
مهدی عج

حکایت شنیدنی پیرمردی که ناخودآگاه جیب هایش پر از پول می شد! پیرمرد ساده و مؤمنی بود، شاید حدود چهل پنجاه سال پیش در همین قمِ خودمان زندگی می کرد، سیمش به امام زمانش وصل، می گفت امام زمان ارواحنافداه عَطر یاس می دهند، اما نه از این یاسهای خودمان، یاس بهشتی

یک سال یکی از علما به مکه مشرف می شوند و در مجلسی حضور می یابند که امام زمان ارواحنافداه هم حضور داشتند، نام افرادی که مولا از آنها رضایت دارند برده می شود، اسم آن پیرمرد هم میان آن نام ها به چشم می خورد. «آقا فخر تهرانی» خادم آن عالم وقتی ماجرا را می فهمد دامنش را می گیرد که آی پیرمرد! چه کرده ای که مولایت لبخند رضایت از تو بر لبانشان دارند؟ گریه می کند و می گوید مادر پیر و بیمارِ علویه ای دارم که حسابی به او رسیدگی می کنم، گمان می کنم رضایت مولا از آن عمل باشد...

💥آیت الله مبشر کاشانی می فرمایند:
ایشان(حاج آقا فخر تهرانی) روزی بعد از ایام اعتکاف به منزل حقیر آمد . به آقا فخر عرض کردم چه خبر ؟، فرمود: امسال در ایام اعتکاف گفتم خدایا رزق من حیث لایحسب خود را به من نشان بده، در صحن مسجد امام ایستاده بودم، پیراهن بلندی پوشیده بودم که یک جیب خالی داشت، بعد از درخواست من از خدا ناگاه دیدم جیب پیراهنم پر از پول شد و حال این که هیچ کس در اطراف من نبود. این نوع رزق نیز خالی از محاسبات ذهنی است و علت آن شخص یا موجودی نامرئی است.

📚برداشتی آزاد از زندگی مرحوم آقا فخر تهرانی

【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】



‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌@ssamtekhoda
••✾🌻🍂🌻✾•
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

#تشرفات #توصیه‌های_امام_زمان

🔑توجه به
#پدرومادر

🔹در احوالات یکی از محبان و شیعیان آمده که پدر پیری داشت و بسیار به او خدمت می کرد.

🔸ایشان شب های چهارشنبه به
#مسجدسهله می رفت اما پس از مدتی این کار را ترک نمود.

⭕️دلیل آن را پرسیدند، گفت چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله رفتم در شب آخر نزدیک مغرب تنها به مسجد سهله می رفتم عرب بیابانی را دیدم سوار بر اسب که سه بار به من فرمود:

👌«از پدرت مراقبت کن.» من فهمدیم که امام زمان (ع) راضی نیستند من پدرم را بگذرام و به مسجد سهله بروم.

📝نجم الثاقب ، ص 284.
=======
🔽🔽

‌‎‌‌‎@ssamtekhoda
••✾🌻🍂🌻✾••
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
📚 #حکایت_وصل_مهدی_عج
#ویژه_جمعه_ها
👈 هفت سال حبس
مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی، پدر آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، دامت برکاته، در مشهد مقدّس، برای آن که به محضر امام زمان (
عج) شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می کند.
ایشان می فرمود: «در یکی از جمعه های آخر، ناگهان، شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، می تابید. حال عجیبی به من دست داد و از جای برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانه کوچک و فقیرانه ای بود که از درون آن، نور عجیبی می تابید.
در زدم. وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر امام زمان (
عج)، در یکی از اتاق های آن خانه، تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید روی آن کشیده بودند.

وقتی که من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم.» بعد فرمود: «این، بانویی است که در دوره بی حجابی (دوران رضا خان پهلوی)، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند!»
📗
#شیفتگان_حضرت_مهدی_عج، ج 3، ص 158
احمد قاضی زاهدی گلپایگانی


@ssamtekhoda
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)
#حکایت_وصل_مهدی_عج #تشرفات

🌴در جنگ جهانی اول اوضاع ايران خيلي متشنّج شده بود. از يك طرف روس‌ها ريختند و تصاحب كردند، از يك طرف ديگران ريختند و تصاحب كردند. يك وضع عجيبي بود. و مردم ايران مضطرب، منقلب، هيچ تكيه گاهي نداشتند. مرحوم ميرزاي نائيني، از اين پيشامد ناهنجار به ساحت مقدس اميرالمومنين علیه السلام و سائر ائمّه طاهرين علیهم السلام، مخصوصاً به پيشگاه مبارك امام ‏زمان علیه السلام، شكايت ‌هاي زيادي می کند.
💫
مرحوم ميرزاي نائيني می گوید: من خيلي به حضرت حجّت علیه السلام ناليدم: يابن العسكري! ايران اين ‌طور شده است. مردم، بي سر و سامان شده اند، بي پناه شده اند. نظم نيست، امنيّت نيست، چنين و چنان است. يك روز همين‌طوري كه متوسّل شده بودم، بر من مكاشفه‌اي شد و حضرت را زيارت كردم. ديدم حضرت در کنار ديوار مرتفعي که سر به آسمان كشيده، ایستاده اند. پس با انگشت به من اشاره فرمودند كه نگاه كن، و من نگاه كردم. ديدم ديواري که سي يا چهل متر ارتفاع دارد، چهار متر، پنج متر بالاي ديوار منحني شده است، و قريب است كه بي‏افتد، چرا که به يك موئي بند است. اين ديوار چهل متري اين‌طور كج شده ‏است.
💫
پس حضرت به من اشاره کردند كه نگاه كن. نگاه كردم، ديدم انگشت حضرت هم به طرف ديوار است. سپس فرمودند: اين ديوار، ايران است، كج مي‏شود، امّا ما با انگشتمان نگهش داشته ایم و نمي‏گذاريم خراب شود. اين‌جا، شيعه خانه ما است. كج مي‏ شود، اما نمي ‏گذاريم خراب بشود.

📚 کتاب مجالس حضرت
مهدی؛ ص۲۶۱
@ssamtekhoda
@azkarerozane
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
Forwarded from #* سمت خـــــدا *# (f.o💫)

#تشرفات #حکایت_وصل_مهدی_عج

داستان واقعی حاج حسین خیّر

امام زمان فرمودند ما این زیارتت را قبول نداریم! بار و بندیلش را بست و زد به دل جاده برای زیارت سیدالشهدا علیه‌السلام،با پای پیاده،مثل همین زائران اربعین خودمان، اسمش حاج حسن بود، حاج حسن خیّر، به عتبات رسید و یک دل سیر زیارت کرد،کاظمین، سامرا، کربلا،در مسیر بازگشت نه اینکه پیاده می آمد مسیر را، از خستگی خوابش برد...

خواب امام زمان ارواحنافداه را دید،برای دستبوسی رفت خدمت حضرت لبخند ، آقا سوال کردند: «کجا بودی و به کجا می روی؟» جواب داد کربلا بودم و به شهر خودم باز می گردم، امام زمان ارواحنافداه فرمودند : «این چه کربلایی است که مقبول نیافتاده؟! » رنگ از رخسارش پرید، پرسید چرا زیارتم قبول نشده جانم بقربانتان؟ آقا فرمودند : «به حرم رفتی و برای ظهور ما دعا نکردی!، مگر نه اینکه من منتقم خون جدِ مظلومم حسین بن علی علیه السلام هستم؟»
از خواب پرید و به کربلا برگشت...

💥حاج حسن زیارت ش قبول نشد، دعای فرج را نخوانده بود و دست خالی از زیر قبة الحسین باز گشته بود.....
ذکرِ تعجیل فرج رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی بشود

📚پایگاه اطلاع رسانی خانه مهدویت ایران

‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷

@ssamtekhoda
@azkarerozane
#تشرفات #ویژه_جمعه_ها

#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

💥علامه نورى در كتاب «نجم الثّاقب» نقل مى‏كند:
سيّد جعفر پسر سيّد بزرگوار سيّد باقر قزوينى كه داراى كرامات بود، گفت: من با پدرم به مسجد سهله مى‏‌رفتيم، نزديك مسجد سهله كه رسيديم، به پدرم گفتم: اين حرفها كه مردم مى‌‏گويند، هر كس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله برود حضرت «ولىّ عصر» (عليه السّلام) را مى‏‌بيند، معلوم نيست اصلى داشته باشد! پدرم غضبناك شد و گفت: چرا اصلى نداشته باشد؟ اگر چيزى را تو نديدى! اصلى ندارد؟ و مرا بسيار سرزنش كرد، به طورى كه من از گفته خود پشيمان شدم.
💫
در اين موقع وارد مسجد سهله شديم، در مسجد كسى نبود، ولى وقتى پدرم در وسط مسجد ايستاد كه نماز استغاثه را بخواند، شخصى از طرف مقام حضرت «حجّت» (عليه السّلام) نزد او آمد، پدرم به او سلام كرد و با او مصافحه نمود.
پدرم به من گفت: اين كيست؟
گفتم: آيا او حضرت «بقيّة‌‏اللّه» (عليه السّلام) است! فرمود: پس كيست؟
من از جا حركت كردم و به اطراف دنبال او دويدم ولى احدى را در داخل مسجد و در خارج مسجد نديدم.
📚ملاقات با امام زمان

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

#تشرفات

💥باقی بن عطوه علوی که از سادات حسینی بوده نقل کرده است:
پدرم زیدی مذهب بود و او به مرضی مبتلا بود که بهیچوجه اطبا نمی توانستند او را معالجه کنند و از من و چند پسر دیگرش که همه شیعه و دوازده امامی بودیم ناراحت بود و دوست نداشت که ما در غیر مذهب او باشیم و گاهی که ما برای او استدلال حقانیت مذهب تشیع را می نمودیم و به او می گفتیم که حضرت بقیة الله ارواحنا فداه زنده است.
💫
می گفت: اگر راست می گویید، بگویید او بیاید و مرا شفا بدهد تا من باور کنم و معتقد به مذهب شما بشوم و مکرر می گفت: من شما را تصدیق نمی کنم و به مذهب شما قائل نمی شوم مگر آنکه صاحب شما، امام زمان شما، حضرت
مهدی شما بیاید و مرا از این مرض نجات بدهد!
💫
تا آنکه یک شب بعد از نماز عشاء که ما همه یکجا جمع بودیم و پدرم در اتاق خودش بستری بود شنیدیم که صدا می زند و می گوید: بیایید، بشتابید، عجله کنید که آقای شما اینجاست!...
💥ما خود را با عجله نزد او رساندیم، کسی را ندیدیم ولی او به طرف در اتاق نگاه می کرد و می گفت: پی او بدوید و به خدمت مولای خود برسید، زیرا همین لحظه او از نزد من از این اتاق بیرون رفت ما به دستور او از در اتاق بیرون رفتیم و هرچه اینطرف و آن طرف دویدیم، کسی را ندیدیم.
💫
به نزد پدر برگشتیم و از او سؤال کردیم که چه بود و چه شد؟ او می گریست و می گفت: شخصی نزد من آمد و گفت: یا عطوه! گفتم: شما که هستی؟! فرمود: من صاحب پسران تو، امام زمان پسران تو هستم، آمده ام تو را شفا بدهم، بعد از آن دست دراز کرد و در جای مرض گذاشت و به کلی مرا از آن کسالت نجات داد و من سلامتی کامل خود را یافتم و آثاری از آن کسالت در من نیست.
💫
و لذا متوجه شدم که او امام زمان شما، حضرت حجة بن الحسن علیه السلام است و به همین جهت شما را صدا زدم که او را زیارت کنید که متاسفانه به مجردی که شما آمدید آن حضرت از در اتاق بیرون رفت.
بعد از این قضیه عطوه علوی از مذهب زیدی خود دست برداشت و شیعه اثنی عشری شد.

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
📚شیفتگان حضرت
مهدی عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

#تشرفات (قسمت اول):

💥جناب "علی ابن مهزیار" که قبرش در اهواز و زیارتگاه عموم است و بقعه و بارگاهی دارد، می گوید:
نوزده سفر هر سال به مکه مشرّف می شدم تا شاید خدمت مولایم حضرت ولیعصر روحی فداه برسم. ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم.
💫
وقتی که دوستان عازم مکه بودند به من گفتند مگر امسال به مکه مشرّف نمی شوی؟ گفتم: نه امسال گرفتاریهایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم. شبی در عالم خواب دیدم، که به من گفته شد امسال بیا سفرت را تعطیل نکن که ان شاءالله به مقصدت خواهی رسید. من با امیدی مهیای سفر شدم. وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند ولی به آنها از علت تغییر عقیده ام چیزی نگفتم.
💫
تا آنکه به مکه مشرف شدم. اعمال حج را انجام دادم در این مدت دائما در گوشه مسجدالحرام تنها می نشستم و فکر می کردم. گاهی با خودم می گفتم آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیده ام. یک روز که سر در گریبان فرو برده بودم و در گوشه ای نشسته بودم، دستی بر شانه ام خورد...
ادامه دارد.....

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#تشرفات
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#ویژه_جمعه_ها
شخصی به نام آقای بلورساز خادم کشیک دوم آستان قدس رضوی نقل کرده‌اند:
من مبتلا به درد دندان شدم، برای کشیدن دندان پیش دکتر رفتم. گفت: غده‌ای هم کنار زبان شماست که باید عمل شود. با آن عمل من لال شدم و دیگر هرچه خواستم حرف بزنم نمی‌توانستم و همه چیزها را می‌نوشتم. هرچه پیش دکترها رفتم درمان نشد، خیلی گرفته و ناراحت بودم.
💫
چند ماه بعد خانم بنده برای رفع درد دندان پیش دکتر رفت. وقت کشیدن دندان ترس و وحشتی برایش پیدا شد. دندان پزشک می‌پرسد چرا می‌ترسی؟ می‌گوید: شوهرم دندانی کشید و جریان را کلا برای دکتر می‌گوید. دکتر میگوید: عجب! آن شوهر شماست؟ در عمل جراحی رگ گویی‌های صدمه دیده و قطع شده و این باعث لال شدن ایشان است و دیگر فایده ندارد. زن خیلی ناراحت می‌شود و به خانه بر می‌گردد. و شب خوابش نمی برد. مرد می نویسد: چرا ناراحتی؟ می‌گوید: جریان این است و دکتر گفته شما خوب نمی‌شوی! ناراحتی مرد زیادتر میشود و به تهران می آید خدمت آقای علوی می‌رسد.
💫
ایشان می‌فرماید: راهنمایی من این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست آنجاست. تصمیم جدی می‌گیرد و لذا به مشهد که بر می‌گردد برای چهل هفته بلیط هواپیما تهیه می‌کند که شبهای سه شنبه در تهران و شبهای چهارشنبه به مسجد جمکران برود. در هفته ۳۸ که نماز می‌خواند و برای صلوات سر به مهر می‌گذارد، یکوقت متوجه می‌شود که همه جا نورانی شد و یک آقایی وارد و مردم به دنبال او هستند. می‌گویند او حضرت حجت علیه السلام است.
💫
خیلی ناراحت می‌شود که نمی تواند سلام بدهد. لذا در کناری قرار می‌گیرد. ولی حضرت نزدیک او آمده و می فرماید: سلام کن. اشاره به زبان می‌کند که من لالم و الا بی ادب نیستم. حضرت بار دوم با تشر می فرماید: سلام کن. بلافاصله زبانش باز می‌شود و سلام می‌گوید. در این هنگام پرده کنار رفته و خود را در حال سجده می‌بیند. این جریان را افرادی که آن آقا را قبل از لالی و در حین آن و بعد از شفا دیده بودند در محضر آیت الله گلپایگانی شهادت داده اند.

📗شیفتگان حضرت
مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ص ۱۲۷
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#تشریفات
#حکایت_وصل_مهدی_عج
شیفتگان حضرت
مهدی عج

حکایت شنیدنی پیرمردی که ناخودآگاه جیب هایش پر از پول می شد! پیرمرد ساده و مؤمنی بود، شاید حدود چهل پنجاه سال پیش در همین قمِ خودمان زندگی می کرد، سیمش به امام زمانش وصل، می گفت امام زمان ارواحنافداه عَطر یاس می دهند، اما نه از این یاسهای خودمان، یاس بهشتی

یک سال یکی از علما به مکه مشرف می شوند و در مجلسی حضور می یابند که امام زمان ارواحنافداه هم حضور داشتند، نام افرادی که مولا از آنها رضایت دارند برده می شود، اسم آن پیرمرد هم میان آن نام ها به چشم می خورد. «آقا فخر تهرانی» خادم آن عالم وقتی ماجرا را می فهمد دامنش را می گیرد که آی پیرمرد! چه کرده ای که مولایت لبخند رضایت از تو بر لبانشان دارند؟ گریه می کند و می گوید مادر پیر و بیمارِ علویه ای دارم که حسابی به او رسیدگی می کنم، گمان می کنم رضایت مولا از آن عمل باشد...

💥آیت الله مبشر کاشانی می فرمایند:
ایشان(حاج آقا فخر تهرانی) روزی بعد از ایام اعتکاف به منزل حقیر آمد . به آقا فخر عرض کردم چه خبر ؟، فرمود: امسال در ایام اعتکاف گفتم خدایا رزق من حیث لایحسب خود را به من نشان بده، در صحن مسجد امام ایستاده بودم، پیراهن بلندی پوشیده بودم که یک جیب خالی داشت، بعد از درخواست من از خدا ناگاه دیدم جیب پیراهنم پر از پول شد و حال این که هیچ کس در اطراف من نبود. این نوع رزق نیز خالی از محاسبات ذهنی است و علت آن شخص یا موجودی نامرئی است.

📚برداشتی آزاد از زندگی مرحوم آقا فخر تهرانی

【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh

#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#تشرفات

حاج محمـد علی فشندی تهرانی از سنین جوانی انس عجیبی با مسجد مقدس جمکران داشته.از رهگذر انس بارها و بارها به خدمت امام عصــر (
عج) توفیق تشرف یافته است. [این خاطره به نقل از ایشان است.]

بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی،در مسجد جمکران قم اعمال را به طور کامل به جـا آورده و به همراه همسرم از صحن مســجد خارج می شدیم تا عازم تهران شویم. در آن حال سید نورانی بزرگواری را دیدیم که داخل صحن شده اند و قصد دارند به سوی مسجد بروند. چشم و قلبم به سوی آن بزرگوار خیره ماند. بلافاصله به همسرم گفتم این سید در این هوای گرم از راه رسیده و حتما تشنه است. خوب است از آب خنکی که همراه داریم،به او تعارف نماییم. آن گاه ظرف آبی گوارا به ســـوی او بـردم و پس از عرض سلام به دستش دادم تا بنوشد. قدری از آن آب نوشید، ظــرف آب را پس داد و فرمود: شما دعا کنید و فرج امام زمان(
عج) را از خـدا بخواهید! شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی مــا را نمی‌خواهند. اگر بخواهند، دعــا می کنند و فــرج مــا فرا می رسد.

💥به محض این که این کلام را فرمود، دیگر او را ندیدم و در آن لحظه یقین کردم که وجود امـام زمانم را زیارت کرده‌ام وحضرتشان ما را به دعا برای تعجیل فرج امر فرموده‌اند.

📚قاضی زاهدی،احمد،شیفتگان حضرت
مهدی(عج) ج1،ص149 با اندکی تلخیص.

【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#تشرفات #حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

💥جناب شیخ محمد کوفی نقل فرموده‌اند: در آن زمان که هنوز ماشین در راه عراق و حجاز رفت و آمد نمی کرد، من با شتر به مکه مشرف شدم و در مراجعت از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم و کم کم به محلی که باتلاق بود رسیدم. پاهای شتر در آن باتلاق فرو رفت، من هم نمی توانستم از شتر پیاده شوم و شترم هم نزدیک بود بمیرد. ناگهان از دل فریاد زدم: یا اباصلاح المهدی ادرکنی و این جمله را چند مرتبه تکرار کردم.
💫
دیدم اسب سواری به طرف من می آید و او در باتلاق فرو نمی رود، او در گوش شترم جملاتی گفت که آخرین کلمه اش را شنیدم: «حتی الباب» یعنی تا دم در! شترم حرکت کرد و پاهای خود را از باتلاق بیرون کشید و به طرف کوفه بسرعت حرکت کرد. من رویم را به طرف آن آقا کردم و گفتم: مَن اَنتَ؟ شما که هستی؟ فرمود: اَنا الْمَهدی. من
مهدی هستم. گفتم: دیگر کجا خدمتتان برسم؟ فرمود: مَتی تُرید. هر جا و هر وقت که تو بخواهی!
💫
دیگر شترم مرا دور کرد و خودش را به دروازه کوفه رساند و افتاد، من در گوش او کلمه «حتی الباب» را تکرار کردم، او از جا برخاست و تا در منزل مرا برد، این دفعه که به زمین افتاد فورا مُرد. و من پس از آن قضیه بیست و پنج مرتبه دیگر به محضر حضرت بقيةاللّه روحی فداه رسیدم.
📗ملاقات با امام زمان ص١٠٧

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

✳️ انس با مولا امام زمان علیه السلام :
داستان
#تشرفات: گرم ترین آغوش

🌱شیخ مجتبی آرام در حیاط را باز کرد و در حالی که نعلینش را زیر بغل زده بود، بی صدا وارد خانه شد تا کسی او را نبیند. امشب هم مثل شب های گذشته با دست خالی به خانه آمده بود. وارد اتاق شد، مادر حضور پسرش را حس کرد و جلو آمد، از شدت ناراحتی و شرم چهره ی شیخ مجتبی سرخ شده بود. مادر سفره را باز کرد و گفت: پسرم، خدا را شکر هنوز قطعه ای نان خشک داریم، همان را با هم می خوریم.

🌱بر سر سفره نشستند، صدای کوبه در، حیاط را پر کرد. مادر از جایش برخاست و گفت: من در حیاط کار دارم، در را هم باز می کنم.

🌱زن در را باز کرد، اما مرد نگذاشت در کامل باز شود و فقط از لای در پولی را به زن داد و گفت:«به آقا مجتبی بگویید، شما مورد نظر و توجه ما هستید و از نظر ما دور نیستید»

🌱مادر وارد اتاق شد و حرف مرد را به شیخ مجتبی گفت. شیخ دیگر در حال خودش نبود و اشک می ریخت و با صدای بلند آه می کشید و حسرت می خورد که ای کاش خودم در را باز می کردم.

🌱از آن شب شیخ مجتبی قزوینی خراسانی شروع کرد به توسل و ناله و زاری به درگاه صاحبش تا شبی خواب عجیبی دید. در عالم رویا شخصی کاغذی به شیخ داد که اطراف آن آیات قرآن و وسطش بسم الله الرحمن الرحیم نوشته شده بود و در آخر کاغذ کلمه ی الاربعین حک شده بود.

🌱شیخ از خواب پرید و تا صبح چشم روی هم نگذاشت و خدمت استادش آیت الله میرزا
مهدی اصفهانی رفت و تعبیر خوابش را پرسید. استاد جواب گفت: آیات قرآن و بسم الله حقایقی از بطون قرآن است که به شما خواهد رسید، اما الاربعین، اشاره به آن هنگامی دارد که شما خدمت حضرت(ع) می رسید.

🌱چهل روز گذشت، شیخ آرام و قرار نداشت، دل در دلش نبود که انگار حسی از درون به او گفت که به حرم امام رضا(ع) برود، شیخ هروله کنان سمت حرم رفت و وارد صحن شد. در میان جمعیت، نگاهش فقط به نگاه یک نفر گره خورده بود. شیخ مجتبی امام زمانش را می دید که آغوش باز کرده و منتظر اوست. صاحب، بنده اش را در بغل گرفت.

📚منبع: متأله قرآنی(شیخ مجتبی قزوینی خراسانی)، محمد علی رحیمیان فردوسی، صص296-297؛ با تصرف و تلخیص

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج

#تشرفات
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود و به قصد زیارت هشتمین امام نور راه مشهد را در پیش گرفت و بدانجا رفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول مفقود و بدون خرجی می ماند. ناگزیر به حضرت رضا علیه السلام متوسل می شود و شب در منزل در عالم رویا می بیند که حضرت می فرمایند: سید یونس بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو و در بست پایین خیابان زیر غرفه ی نقاره خانه بایست اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.
💫
میگوید پیش از فجر بیدار شدم وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم آقاتقی آذرشهری که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید اما من با خود گفتم آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی نمازی است چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند. من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
💫
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شده روز سوم گفتم بی تردید در این خواب های سه گانه رازی است به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد می شد و جز آقا تقی نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید اینک سه روز است که شما را در این جا می بینم کاری داری؟ من جریان را گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه ام در مشهد پول سوغات را نیز داد و گفت: پس از یک ماه قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باشد، تا ترتیب رفتن تو به سوی شهرت را بدهم از او تشکر کردم. یک ماه گذشت. زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم. خورجین خویش را برداشتم در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم.
💫
درست سر ساعت بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی؟ گفتم: آری. گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم مگر ممکن است؟ گفت: آری. نشستم به ناگاه دیدم آقا تقی گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستا های میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال پختن غذا است!
💫
آقا تقی خواست برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: بخدا سوگند تو را رها نمیکنم، در شهر ما به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که از دوستان خاص خدایی! از کجا به این مرحله دست یافتی و نمازهایت را کجا می خوانی؟ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می کنی؟ باز او را سوگند دادم تا اینکه تعهد گرفت که تا زنده ام به کسی نگویی. سپس گفت: سیدیونس! من در پرتو ایمان و خودسازی و تقوا و عشق به اهل بیت علیهم السلام و خدمت به خوبان و در ماندگان به ویژه با ارادت به امام عصر ارواحنا فداه مورد عنایت قرار گرفتم و نمازهای خود را هر کجا باشم با طی الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم.
📗شیفتگان حضرت
مهدی ج ٢ ص١٧۵

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج

#ویژه_جمعه_ها #تشرفات (قسمت سوم)

من هم راه افتادم و هنوز خیلی نرفته بودم که به آن قریه رسیدم در حالیکه فاصله تا آنجا خیلی زیاد بود و حتی رفقایم روز بعد به من رسیدند. وقتی به خانه برگشتم به حضور آقا سید
مهدی قزوینی رسیدم و قضیه را برای ایشان نقل کردم و مسائل دینم را از او آموختم. بعد هم پرسیدم: آیا راهی هست که بشود بار دیگر آن حضرت را ملاقات کنم؟! ایشان فرمود: چهل شب جمعه به زیارت حضرت آبی عبدالله الحسین برو. تصمیم گرفتم این کار را بکنم و مشغول انجام دادن آن شدم. هر هفته شبهای جمعه از حله برای زیارت امام حسین علیه السلام به کربلا می رفتم تا اینکه فقط یک شب باقی ماند.
💫
روز پنجشنبه ای بود که از حله به کربلا رفتم، وقتی به دروازه شهر رسیدم دیدم سربازها و نیروهای دولتی با کمال سختی از کسانی که می خواهند وارد شهر شوند درخواست مجوز عبور می کنند و من نه مجوز داشتم نه قیمت آن را. متحیر مانده بودم. مردم هم دم ‌دروازه ایستاده بودند و همدیگر را فشار می دادند تا شاید راهی باز شود. من از شلوغی استفاده کردم و خواستم خودم را از لابلای آنها رد کنم، اما نشد.
💫
در این حال صاحب خودم حضرت صاحب الامر علیه السلام را داخل شهر و پشت دروازه دیدم که در لباس طلاب عجم بودند و عمامه سفیدی بر سر داشتند. تا آنجناب را دیدم به ایشان استغاثه کردم. همان لحظه مولا بیرون آمدند و دست مرا گرفتند و داخل دروازه کردند و هیچکس مرا ندید. وقتی داخل شدم دیگر آن مولای عزیز را ندیدم.
📗ملاقات با امام زمان در کربلا ص ۳۶

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴

#ویژه_جمعه_ها

#تشرفات (قسمت‌ دوم)

پس از تأمّل و تفكّر، بنا را بر اين گذاشتم كه در همين وضع بمانم، تا سپيده طلوع كند، سپس به همان محلى كه از آنجا حركت كرديم بازگردم، و از آنجا چند نفر نگهبان همراه خود برداشته، به قافله ملحق شوم، در آن حال در برابر خود باغى ديدم، و در آن باغ باغبانى بيل به دست به درختان بيل میزد كه برفش بريزد، به طرف من آمد، به اندازه فاصله كمى ايستاد و فرمود: كيستى؟ عرض كردم: دوستان رفتند، و من جا مانده ام، اطلاعى از جاده ندارم، مسير را گم كرده ام،
💫
به زبان فارسى فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنی من مشغول نافله شدم، پس از فراغت از تهجّد، دوباره آمد و فرمود: نرفتى، گفتم: و اللّه راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم، و تاكنون هم حفظ ندارم، با آنكه مكرّر به زيارت عتبات مشرّف شده ام، از جاى برخاستم و تمام زيارت جامعه را از حفظ خواندم، باز نمايان شد و فرمود: نرفتى، هنوز هستى؟ بى اختيار گريستم و گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان، و عاشورا را نيز از حفظ نداشتم، و تاكنون نيز ندارم،
💫
پس برخاستم و از حفظ مشغول زيارت عاشورا شدم، تا آنكه تمام لعن و سلام و دعاى علقمه را خواندم، ديدم باز آمد و فرمود: نرفتى، هستى؟ گفتم: نه تا صبح هستم، فرمود: من اكنون تو را به قافله می رسانم، رفت بر الاغى سوار شد، و بيل خود را به دوش گرفت، و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو.
ادامه دارد..

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
#حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#تشرفات #ویژه_جمعه_ها

جناب حجة الاسلام صالحی خوانساری فرمود:
در سال ۱۳۶۵ که به مکه مکرمه تشرف یافته بودم، عصر روز عرفات برای کاروانیان خویش مشغول دعا بودم، حال معنوی خوشی بر کاروانیان حاکم بود، برخی از کاروانیان اطراف نیز وقتی صدای مرا شنیدند، پرده های خیمه هایشان را بالا زده و آنان نیز به جمع کاروانیان ما اضافه شدند. بنابراین دور تا دور، پرده های خیمه ها بالا بود، کاملا می شد حوادث و رفتارهای اطراف را تحت نظر داشت.
💫
من نیز قدری بیرون از خیمه، مشغول دعا و مناجات با خداوند و بخصوص توجه به حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بودم. ناگهان از دور رفتار پیرمردی قد کوتاه نظرم را جلب کرد. او کاملا همانند فردی که به دنبال گمشده ای است، به هر خیمه ای سرک می کشید و پس از دقت و نیافتن فرد مورد نظر، به سوی خیمه دیگر می رفت. او تقریباً به تمام خیمه هایی که من می دیدم، توجه کرده و سرک کشید‌. ولی مطلوب خود را نیافت. پس جلو و جلوتر آمد، تا آن که به کنارم رسید، دیدم از چهره نورانی اش سیل آسا قطرات اشک به محاسنش می ریزد.
💫
در چند قدمی من روی زمین نشست، خیره خیره به من نگریست و همچنان به گریه اش ادامه داد. دقایقی بعد از میان جمعیت بلند شده و به کنارم آمد و با لهجه آذری - فارسی در گوشم گفت: آقا! "سید
مهدی" را ندیدی؟! من تکان خوردم لرزه بر اندامم افتاد و در یک لحظه متوجه شدم که او دنبال حضرت بقیه الله ارواحنافداء است. پس خود را به تغافل زده و گفتم: کدام سید مهدی را؟! او گفت: در این بیابان آیا بجز امام زمان روحی فداه از سید مهدی دیگری می پرسم؟
💫
و سپس ادامه داد: آخه ما از سال گذشته با هم برای امسال قرار گذاشتیم! ناگهان انقلاب روحی عجیبی بر من عارض شد، دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم، فریادی از ته قلب خویش نسبت به امام عصر ارواحنا فداه کشیدم، آن پیرمرد از کنارم رفت. چند قدمی بیشتر نرفته بود، فوراً به یادم آمد که او را رها نکنم، شاید از طریق او، من نیز به سعادتی دست یابم. پس فوراً مجلس دعا را به کسی واگذار کرده و به دنبال آن پیرمرد دویدم ولی افسوس هر چه گشتم، او را نیز نیافتم!؟
📗نقل از کتاب تشرّف یافتگان

🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🌹

@shamimerezvan
@azkarerouzaneh
Ещё