غزلی از کتاب پاییز ۶۱ به روایت اقاقی:دوباره حضرت نقاش بود و بوم سفیدنشست سبز کند صحنه را که سرخ دویدکمی به فکر فرو رفت و مکث کرد سپسنگاه کرد به زردِ طلاییِ خورشیدنخواست، منصرف از آفتاب سوزان شدبه سوی آبیِ نرم مطنطنی، چرخیدکدام را بکشد رود یا که دریا راو در تلاطم این فکر، آسمان غرّیدبه قهر رفت به سمت بنفشِ تنهاییبنفش با غمی آرام، چشم از او دزدیدسیاهِ خسته و نارنجیِ خزانی همیکییکی همه از او شدند نا امّیدغروب بود و غمی ناگهان دلش را بردکشید معرکه را بیدرنگ، سرخِ شهید#اعظم_سعادتمند@azamsaadatmand