مستی همیشه از شراب نیست یک جفت چشم قهوه ای ... یک فنجان اسپرسو... اندوه می زداید مست می کند ... تو از لب فنجان بنوش من از لب تو ... دیوانگی ام حتمی ست ...
امشب تو را آنچنان خواهم گریست ڪه خدا به شفاعتم به زمین بیاید در آغوشم گیرد و مرا همراهی ڪند امشب به جای اشڪ " تو از گونه هایم سر خواهی خورد و زیباترین سڪانس بی تو بودن را سپری خواهم ڪرد " امشب به جای همه آدم هایی ڪه عشق را دور نزدند با دستان خدا به قنوت می نشینم و می دانم این آخرین گریه من برای توست شڪل قتل عام احساسم شڪل شام آخر ...
. دروغ چرا بگذار راستش را بگویم راستش را بخواهی چند وقتیست ک میبینمت قلبم تندتر میزند انگار از قفسه سینه ام میخواهد بیرون بیاید اصلا بگذار کمی راست تر بگویم من دلم تو را میخواهد تمام تو را همه تو را #سیما_امیرخانی .✨🍃🌹🍃✨
دلم غرق شده از دوست داشتنت دلم هوایی شده برای بودنت چه خوب است که دارمت و چه خوبتر که بودنم را میخواهی و برای این بودن از جانت مایه میگذاری من عاشق این همه خواستنت شدم
دلم غرق شده از دوست داشتنت دلم هوایی شده برای بودنت چه خوب است که دارمت و چه خوبتر که بودنم را میخواهی و برای این بودن از جانت مایه میگذاری من عاشق این همه خواستنت شدم
تمام لحظات ناب زندگیام زیبا بود؛ موفقیت و پیروزیها، اول بودن ها، در آغوش کشیدن عزیزانم بعد از دوری و دلتنگی، تمام لحظاتی که پذیرفته شدم، آن وقتی که احساس زیبایی داشتم، تجربه تمام اولینها، دیدن قشنگیهای دنیا… من با تمام اینها خوشحال شدم اما محشر بود آنگاه که تو به من گفتی: "دوستت دارم..."
تو بگو با من قرار بر عاشقی داری تا من یک دنیا را تعطیل کنم بنشینم پای دلدادگی ات تو بگو قرار است مرا بخواهی تا من تمام دوست داشتنم را ریخت و پاش کنم به پای خواستنت
چشمهایم را می بندم تا گم شوم در خیالِ آغوشت در سکوتِ صبحی مِه آلود آن جا که دودِ چوبهای نیمه سوخته ریههای هوا را پُر میکند و ریتمِ بالهایِ باد در هیاهویِ جنگلی سبز می نوازد روحِ سر به فلک کشیدهاَم را
زیبائیت تشبیه ماه است در سکوت شب و ستارگان سجدگاه چشمان سیاه تو هستند .. تعبیر کن رویایت را در بیکران آسمان در آغوش کهکشان من از دورترین خیال تو عبور خواهم کرد در لحظه ی هم آغوشیت...
حرامم باشد اگر با داشتن عشقی چون تو اگر بعد از دل بستن به تو چشمانم جاے دیگر چرخیده باشد دلم حوالۍ دلی دیگر دلدل ڪرده باشد قلبم تپشهایش براے غیر تو بوده باشد ذهنم ڪسی غیر تو را مرور ڪرده باشد حرامم باشد یادت نرود من از سر عشق با توام آخر تو نمیدانی آدم یڪی مانند تو را داشته باشد دیگر حواسش جاے دیگرے نمیرود
چشم هایم را میبندم تا گم شوم در خیالِ آغوشت در سکوتِ صبحی مه آلود آن جا که دودِ چوبهای نیمه سوخته ریه های هوا را پُر میکند و ریتم بالهای باد در هیاهوی جنگلی سبز مینوازد روحِ سر به فلک کشیدهام را
چکه می کنم در متن واژه ها غلت می زنم در بستر جمعه لابلای برگ های آرمیده پاییزی و می یابم آذر بانویم را در لباس حریری به رنگ نارنجی... آرام بخواب زیبای من تا بوسه هایم را مهمانت کنم...