Смотреть в Telegram
Forwarded from سایه ها
«دربی» داستانی از مهتاب قربانی گفتم می‌خواهم پول جمع کنم برای تولد هجده سالگی‌ات گردنبندی که دوست داشتی را بخرم. گفت اوه! هنوز یک سال مانده. خوشم می‌آید که توی یک سال به دنیا آمده‌ایم و تو از من بزرگتر نیستی که مجبور باشم به حرف‌هایت گوش کنم! خندیدم و دست کشیدم پایین موهای بافته‌اش که از مقنعه زده بود بیرون. گفت من گردنبند نمی‌خواهم. فعلاً برای کادوی تولد امسالم اگر می‌خواهی خوشحالم کنی، فردا عصر بیا توی خیابان. تمام مردم شهر دارند از همین حرف می‌زنند. خیلی‌ها می‌آیند. ادامه‌ی این #داستان را در وب‌سایت سایه‌ها بخوانید: http://sayeha.org/ap4356 ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ☑️ خانه ادبیات معاصر @saaayehaaa
Telegram Center
Telegram Center
Канал