سخت گریستن #شفیعی_کدکنی برای مردی که درخت بود
(۲۸مردادماه، سالروز ملی شدن صنعت نقت در خیزش #محمد_مصدق است)
✍️
این مطلب در شمارۀ اخیر مجلۀ #عصر_روشن منتشر شده است:
هیچگاه جذب هیچیک از این سازمانها نشدم. بعد از انقلاب هم که سیاسی شدن مُد روز شده بود و هر کسی که از اصل سیاسی و حزبی خود مانده بود، روزگار وصل خود را میجست، من به هیچ سازمان و دستهای دلبستگی پیدا نکردم. ضمن اینکه بسیاری از شعرهای من دربارۀ قهرمانانی است که از درون همان حزبها و سازمانها و تشکیلات برخاستهاند. از همان سالها چهرۀ «مصدق» برای من عزیز بود و یکی از اولین شعرهایی که از دوران کودکی و نوجوانی خود دارم، مربوط به ماههای بعد از ۲۸ مرداد است...
...یک شب در یکی از جلسههای «سخن»، چند نفر در گوشهای مشغول حرف زدن بودند. «خانلری» آمد و سر در گوش من آورد و گفت، چندی قبل یکی از این مصدقیها در مجلس میگفت که شفیعی این شعر «مرثیۀ درخت» را دربارۀ مرگ مصدق گفته است. تو که چنین قصدی نداشتی؟ من زدم زیر خنده و گفتم هرگز! خانلری دیگر در اینباره با من صحبتی نکرد و کلمهای بر زبان نیاورد. بعد از فوت خانلری وقتی بخشی از یادداشتهای خصوصی او انتشار یافت، دیدم در آنجا به این موضوع اشاره کرده و از مزاحمتی که ساواک در اینباره برای او ایجاد کرده بود، سخن گفته ولی هرگز از این بابت چیزی به من نگفت؛ تا فشار روحی برای من ایجاد نشده باشد. (#پرویز_ناتل_خانلری در یکی از خاطراتش - که زیر عنوان «دام بدنامی» در کتاب «قافلهسالار سخن» به چاپ رسیده ـ میگوید: «چندی بعد شعری از یکی از همکاران چاپ کردیم که اگر چه آشکار نبود، اهل کار میفهمیدند، در مرثیهٔ دکتر مصدق است که در آن اوان فوت کرده بود. اینبار به من چیزی نگفتند اما شنیدم که در سازمان اطلاعات بحثی شده بود دربارهٔ توقیف و تعقیب مجلۀ «سخن» و آخر مصلحت در آن دیده بودند که به روی خود نیاورند و مطلب را بیشتر علنی نکنند.)
واقعیت این بود که نسبت به مصدق نوعی حُبّ و بغض توأمان ambivalence پیدا کردم؛ گاه این طرف غلبه میکرد، گاه آن طرف. غالباً شیفتگی بود و کمتر خشم و تردید و این بود و بود تا روزی که با دوستم #رضا_سیدحسینی در خیابان استانبول، نزدیکیهای میدان مخبرالدوله از کتابفروشی «نیل» میآمدیم. روزنامههای عصر در آمده بود. «کیهان» در گوشۀ صفحۀ اول، خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم که خوب پیرمرد بالأخره... یکباره زدم زیر گریه؛ از آن گریههای عجیب و غریب که کمتر در عمرم بر من مسلّط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و میکشید که بی صدا! الآن میآیند و ما را میگیرند و من همانطور نعره میزدم. بالأخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانهمان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی.... با یکی از همکلاسیهای همشهریام اجاره کرده بودم. گریهکنان رفتم به خانه و در آنجا شعر «مرثیۀ درخت» را سرودم: