این سوی پنجره در آفتاب گل آورده است آنسوی شیشه باغ عرق کرده است من هم در آینه آبی بهچشم خوابآلودم میزدم ای روح تازهی خاک ای پاک ای صبح تابناک سلام
وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومیست و " دوستت میدارم " رازی ست که در میان حنجره ام دق میکند و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟ اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند..