چشمانت از سرزمینی خودمختار برگشتهاند جایی که هیچچیز معنی چشمها را نمیدانست هرگز نه زیبایی چشمها، یا سنگها یا قطرههای آب، یا مرواریدهای نقاشی بر تابلوها سنگهای برهنه بر گردهٔ اسکلتها، آه مجسمهٔ من، خورشید کورکننده جای تو را در آیینه ربودهاست و اگر چنین به چشم میآید که سرسپردهٔ نیروهای شب است از این روست که سرت فروبسته و مهر است، ای مجسمهٔ من، درمانده از عشق و نیرنگهای وحشی من. ای میل بیجنبش من، آخرین تکیهگاهت بی ستیزه کناری رفت آه ای تصویر من، از سستیام فروریخته و پابند زنجیرهایم شده.
در شاعر گوش می خندد دهان سوگند می خورد هوش و زیرکی است که می کُشد خواب است که رویاها و دیدن ها را آشکار می کند خیال و وهم است که چشمانشان را می بندد فقدان و حفره است که می آفریند.
شعر باید سرنگونی خرد باشد هیچ چیز جز این نمی تواند بود
سرنگونی: یک گریز وحشت زده اما جدی، منسجم تصویری از آنچه آدمی باید باشد از وضعیتی که در آن تقلاها و تلاش ها دیگر به حساب نمی آیند