مایی که ماندهایم در این سنگلاخ بر مردگان بخور تلخ میسوزانیم وقتی که قافلهی بزرگ مرگ مغرور و پرهیاهو در افقِ دور محو میگردد به یادشان چرخزنان میرقصیم۰
ما که جامانده ایم با خردهنانی از خورشید و شهد طلایی از شانِ بکرِ زنبورها و بی وحشتی دیگر زندگی را درمینوردیم.
مایی که جامانده ایم برای کاشت بذر علف در برهوت شبانه بیرون میزنیم. پیش از آن که شب سوی همیشه ما را ببرد، این خاک را به زیارتگاه بدل خواهیم به گهوارهای برای نوزادانی که در راهند.