با من عهدی ببند
که تاریکی پیش رویم نگُسترانی
با من عهدی ببند
که با یخبندان، راه بر من نبندی
تا من نیز عهدی ببندم با تو
که لب به اعتراف گذشتەام بگشایم...
پیش از چشمانِ تو
از جامِ بنفشەایِ چشمانی دیگر،
پیالەها سر کشیدەام
پیش از نامەهای تو
زلفِ خیلی نامەها را شانه کردەام
پیش از سینەی تو
بسیاری سینەها،
دستەگلِ هوسِ سرخ برایم چیدەاند
پیش از دیدارِ تو
بسیاری دیدارِ دیگر،
مرا به راەِ دوری بردەاند...
شاعری بودم
گلوی خشکم
به دنبال جرعەای آب سرگردان بود
زیرِ بارانِ هر آسمانی خم شدم
گلآلود بود...
اگر میخواهی
خونِ جاری در رگهای شعرم باشی،
داستانی باشی بی پایان...
اگر میخواهی
عشقمان خاتمه نیابد
با بوسەی سرد خداحافظی...
عهدی ببند
که آسمانِ من باشی
عهدی ببند
که نفس، سایه و بارانِ من باشی
تا من نیز
از نمایشِ قدیمیام بگریزم،
نقاب از چهره برچینم
و دستهای پر مهرم را
دورادورت حلقه کنم...
#عبدالله_پشیو@asheghanehaye_fatima