«چو قهوهخانهی کوچکیست عشق»
چو قهوهخانهی کوچکیست،
در خیابانِ غریبان؛
«عشق»
میگشاید درهایش را بر همگان
«عشق»
چونان قهوهخانهای
بیش وُ کم میشوند زائرانش
بر حسْب بغض آسمان:
چو ببارد باران
مشتریانش فزونی یابند وُ
چون معتدل گردد هوا
ملال گیرند و کم شوند.
آی بانوی غریب!
من اینجا مینشینم در گوشهای
چه رنگاند چشمهایت؟
نامت چیست؟
چهگونه صدایت کنم؛
به گاهِ عبور تو از من،
و من نشستهام به انتظار تو؟
قهوهخانهی کوچکیست
«عشق»
سفارش میدهم دو جام شراب وُ
مینوشم شرابِ خویش وُ شرابت را
چتری برمیگیرم وُ دو کلاه
باران
می
با
رد
اینک
بیش از هر روز دگری...
و تو
درون نمیآیی
سرانجام خویشتن را میگویم:
شاید آن زن که به انتظارش بودم
به انتظارم بود
و یا
به انتظارِ مرد دگری...
به انتظارمان بود/ به انتظارِ من وُ او
و هرگزش نشناخت/ هرگزم نشناخت
و میگفت:
من اینجایم بهِ انتظار تو.
مَردا!
چه رنگاند چشمانت؟
چه شرابی مینوشی؟ چیست نامت؟
چهسان صدایت کنم؛
به گاهِ عبور تو از من؟
چو قهوهخانهی کوچکیست عشق...
.
#محمود_درویشبرگردان
#صالح_بوعذارسیزدهم مارس، زادروز محمود درویش.
@asheghanehaye_fatima