عاشقانه های فاطیما

#اميرمعصومي_آمونياك
Канал
Эротика
Политика
Музыка
Искусство и дизайн
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatimaПродвигать
790
подписчиков
20,9 тыс.
фото
6,39 тыс.
видео
2,93 тыс.
ссылок
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا عشق گلایه دلتنگی اعتراض ________________ و در پایان آنچه که درباره‌ی خودم می‌توانم بگویم این است: من شعری عاشقانه‌ام در جسمِ یک زن. الکساندرا واسیلیو نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه‌هایی که لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
@asheghanehaye_fatima




پرسید:
"اگر بخواهی من را با یک واژه ، تنها با یک واژه، به دیگری معرفی کنی آن واژه چیست؟"
نگاهش را از لبان پرسشگرم به انگشتان مشتاقم، که در میان فال های روشن کف دستش می چرخید و در جستجوی تقدیر مشترک بود، دوخت؛ کمی فکر کرد،
سرش را بالا آورد و نگاه قهوه ایی و پرصلابت چشمانش را در آغوش چشمانم نشاند و گفت:
" مهرَبانی، مهر/بانی، مهربان إی؛ و هر صفتی که از مهر مشتق شود."
پرسيدم: "همین؟!"
گفت: " اگر کسی قدر واژه ایی را بداند، همین بس است و اگر نداند، هر چه از مِهر تو مبتلا شود، نامهربانیش عالم گیر تر خواهد شد!"
تقديرم را كه به تحرير كلامش، بسته بود، بوسيدم.
گفت:" می دانی قدر زندگی راچه کسی می داند؟"
آن کس که زیباترین لباسش را پوشیده،
آن عطرش را که لبریز از خاطره های نداشته است را زده،
پر شور ترین شانه را به موهایش کشیده
و رهوار ترین کفش هایش را پوشیده
تا به دیدار کسی که تا به این روز بهتر از او در عمرش ندیده است، برود
اما
میانه ی چهارچوب در، پایش به پای موری گرفته و فرصت نکرده است تا گامی ديگر خارج از خانه بردارد؛
قلبش از شعف ایستاده است، نفسش از دلتنگی!
از آن سو، معشوق پی بهانه ایی -دلواپس و دل نگران -هنوز ساعت مقرر به وقت میقات نرسیده است، راه خانه ی مرد را پیش می گیرد تا شاید چاي را به جای آنکه پشت میزهای چوبی مضطرب یک کافه در دنج ترین گوشه ی این شهر، بی امید به اينكه فرصتی برای چای بعدی خواهد داشت یا نه ! آن را در ساده ترین خانه ی ممکن در کنار مردی که بعد از چای، بوسه ایی کنار قند لبش بنشاند، بنوشد.
اما درِ نیمه باز مانده ی خانه ي مرد، آنقدر باز نشود که او به داخل بیاید؛ مرد را ببیند نيمه جان که در انتظار یک ناجی چشمانش هنوز رو به آسمان باز است اما زمانی قادر به دیدن است که معشوق برای احیای او کاری کرده باشد!
چشمانش را باز می کند، سقف را می بیند، مهتابی های فلورسنت را می بیند، دستگاهای ساخت آلمان را می بیند، شلنگ های اكسيژن رسانی ساخت چین را می بیند، سرنگ هایی که نمی داند کجا تولید شده است و ناخن های شکسته و جویده ای که می داند چرا سر انگشتانشان زخم شده اند!
انگشتان را می گیرد، به دهان می برد، می بوسد و بی آنکه فرصتی برای بوسیده شدن داشته باشد، محل قرار را ترک می کند.
معنای زندگی برای او همان ناخن های جویده ی مضطرب از"دوست دارم، باشی" های زنی است که منتظر آمدن او نمانده بود! و قدر زندگي را او مي داند كه آخرين بوسيدن از او دريغ نشد.

قدر مهربانی تو را هم من می دانم که نيمه جان در ميانه ي راه زندگي، بي آنكه دوستت داشته باشم، عشق ورزيدي تا بمانم؛ حالا سخت است كه باشم و دوست داشتنت به جهان سرايت نكند.
مهرْ/بان بودن سخت است و تو معشوق سر سخت جهان اي.


بيست و سوم هزارو یک سيصد و نود شش


#اميرمعصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatima




از چشمم افتاده است
کسی که آمدنش به دلم افتاده بود!
حالا از دل رفته است
کسی که هوشم را برده بود!
هوسش هم مرده است
او که خوابم را ربوده بود!
کابوس ش تمام شد
کسی که تعبیر رویاهایم بود!
باید قبله بگردانم از نگاهش
به هجرتی که مرا خوانده بود!
به همان مستی ازلی
در شعور بیداری ...
باید جان جانان شوم
در این هم سفری ...
دل بَر داده ای نَهم که
دلی را نبرده باشد!
کسی که
خوانـِش بداند قبل از رامِش!
نـِویسش بداند بعد از کـُرنش!
سرایش بداند بر هر غرّش!
تو را می گویم بانوی من
که سر بر سینه ی واژه های من داری...
که هر طپش زندگیم به زیر سر توست ...
تو که در آیینه به روی چشمانم
در آب به ارتماس تنم می آیی ...
با تو ام بانوی شعر سپید
که مادر زمین از قدم های تو می روید
پدر آسمان از طراوت نفست می بارد ...
دامن از بهاران نکش!
بگزار تب بوسه ات
دل انار را شرحه کند!
درختان طلاکوب پاییز، فرش راهت شوند
تا زمستان خنده هایت را سپید بپوشد
تا به هارمونی شعر من بیایی!
جهانی برایت آفریده ام
که خدایش بی رسالت عشق آرام نمی گیرد ...
بیا و بنگر
مَرد ام
از خودم که بیرون می زنم،
زنی می شوم که روزی هزار چشم می زاید برای دیدن تو!
زن ام
به درون خویش که می خزم،
مردی می شوم که
روزی هزار کوه می کنم برای وصل تو !
.
.
.
خدا را!
کوه کنی که چشم می زاید!
برای من ، نه!
برای دیدن اعجاز پیامبریت بیا ...
.
.
.
دلتنگم!
کسی می داند چرا پیامبر ها عاشق نمی شوند؟!
دلتنگم!
کسی می داند، پیامبرها عاشق می شوند؟!
دلتنگم!
پیامبر ها عاشق نمی شوند!


#اميرمعصومي/آمونياك
@asheghanehaye_fatima



مرجع دلدادگي؛ سلام:

هوا گرم است و جان، خُنكايِ "نسيم جعد گيسوي" ش را مي طلبد. رواست در استحباب روزه ها، سر در غرقاب گريبان ش فرو بُرد و با پايابِ بوسه اي، عطش فرو نشاند؟!

***
فتوا:
إمساك از معشوق تا بدان جا رواست كه مشمول حق الناس نگردد ورنه، هر آنچه از لذتِ آغوش دلبر، تو را به حقانيت و عدالت و اعتدال الهي، مؤمن كند، جايز است.

#رساله_دلدادگي
#فصل_الثياب


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
واژه ياب:
غرقاب: متضاد پاياب
گريبان: آن قسمت از جامه كه اطراف گردن را فرا بگيرد!
ثياب: جامه


#اميرمعصومي/آمونياك
@asheghanehaye_fatima



معشوق جان
اين بيت هاي بي قافيه شعر نيست،
صيغه ي نكاح قلب تو با سينه ي من است.
مرا به زفاف آغوشت در نمي آوري؟!...
دلتنگي است ديگر..
ديد را نديد مي كند
تا
نديده ها جان را به لب نرسانند !



#اميرمعصومي/آمونياك
@asheghanehaye_fatima


آنيما:

مرا نمی شناسی؟!
عجیب نیست!
فرشتگان بال سوخته/
معذور أند به فراموشي/
مبادا عشق !
نمك شود/
زخم زند؛
***
آنيموس:

تو را می شناسم
نه از
دو بال سوخته که نداری شان!

مي شناسمت/
از عطر بوسه هایی که
دریغ شان کرده ای!
.
.
.

حالا موهایت را کوتاه کن!
جین بپوش!
با کتانی به دل خیابان بزن!

درد از سایه ات می بارد
كه
زنِ ماجرايي!

#اميرمعصومي/آمونياك
@asheghanehaye_fatima


بانوی پیراهنِ چهل پاره
از هر زن كه دیده ام !
بر دشت سینه ات خیمه خواهم زد
با سیاه چادری كه نذر آمدنم، كرده بودی !
به سانِ شحنه ای ، شهوت تو را
شهره خواهم كرد با تیغ زبانم!
از هم خواهم شكافت
عور و عریان!
شكافِ سرخی كه
از ناز داغ سرانگشتانم
به هُرم می گزم
لَب و لُب ش را
در سپیدی صورت ت/م !
كافی است
دهانت را به هوس بگشایی
تا امن ترین قلاب جهان در دهانت
تو را به كام من
روا كند !
نزدیك تر از من به تو
زبان من است
در رگ به رگ شدن های لذت
از رقص زبانم بر حساس ترین جناق سینه
كه تخت روان بوسه / لیسه های توست .
لَخت خواهی شد
و این
سست ترین وفاي به تخت است
كه با انزال اشك های حسرت ما
تمام می شود اگر
آنقدر كه زیبا هستی
یاغی باشی !
می شود وقت رفتن
در(ب) اتاق را به متمدن ترین شیوه ی جهان
از پاشنه در آوری
تا پشت سرت
كسی را جسارت بستن در(ب)
برای بوسیدنم نباشد؟!
می شود؟!
.
.
.
می خواهم مصون بمانم از مُهره ی مار گریبانت!
نیش ت را ببند!
زهر خندت مرا خواهد کشت
از بس پونه ی نگاهم را از چشمانت چیدی
و بر پنجره ی انتظار
تُنُك كردی كه
" مار از پونه بدش....! " ...
هرگز !
این زن كولی تر از آن است
كه دیگری هوس آغوشت را کند!
به مکرِ بوسه ای!
سحر نوشت:
مُهره ی مار ... افسانه ای که هر کس مهره ای از ستون فقرات مار همراهش باشد، دیگران مسحور و مجذوبش می شوند.در این شعر کنایه از گردن معشوق.



#اميرمعصومي_آمونياك
@asheghanehaye_fatim

#داستان_ميني_مال
#چمدان_جاسوس

چمدانش را بست. به ساعت نگاهي كرد و به آشپزخانه رفت. خورشت جا افتاده بود. چاي را دم كرد و منتظر نشست.
كليد در شقيقه اش چرخيد. در به روي اعصابش باز شد و درد، قدم زنان آمد و در چشمهايش نشست.
گنجشك فراري قلبش را در سينه زنجير كرد و براي ريختن چاي بر خواست.
صداي مشاجره در اتاق بالا گرفته بود. درد براي سركشي نرفت. مي دانست برود خون به پا مي كند.
تا زن قند در دلش آب كرد تا چاي تلخ نباشد، چمدان از اتاق بيرون آمد و هر چه راز در دلش مانده بود را فاش كرد.
چند پاره كاغذ و دو قطعه عكس كه خود سوزي مي كردند در اعتصاب به سانسور خبري شان، با سه قواره لباس كه از ريخت افتاده بودند از بس عطرشان پريده بود.
زن چايش را با درد سر كشيد و خودش را روي تخته ي آشپزخانه خواباند و با ساتور به جان برگ هاي احساس ش افتاد.
شوري اشك و تندي سكوت، براي سالاد اين فصل كافي بود.
مرد كه به خانه رسيد، از ميز شام دو پيراهن خالي ماند تا پشت درب اتاق خواب، كه هم را دريده بودند از غضب و چمدان به زير تخت خزيده بود.
***

اين تمام قصه ي وحشت يك زن است از روزي كه چمدانش دهان بگشايد.

#اميرمعصومي/آمونياك