@asheghanehaye_fatimaپرسید:
"اگر بخواهی من را با یک واژه ، تنها با یک واژه، به دیگری معرفی کنی آن واژه چیست؟"
نگاهش را از لبان پرسشگرم به انگشتان مشتاقم، که در میان فال های روشن کف دستش می چرخید و در جستجوی تقدیر مشترک بود، دوخت؛ کمی فکر کرد،
سرش را بالا آورد و نگاه قهوه ایی و پرصلابت چشمانش را در آغوش چشمانم نشاند و گفت:
" مهرَبانی، مهر/بانی، مهربان إی؛ و هر صفتی که از مهر مشتق شود."
پرسيدم: "همین؟!"
گفت: " اگر کسی قدر واژه ایی را بداند، همین بس است و اگر نداند، هر چه از مِهر تو مبتلا شود، نامهربانیش عالم گیر تر خواهد شد!"
تقديرم را كه به تحرير كلامش، بسته بود، بوسيدم.
گفت:" می دانی قدر زندگی راچه کسی می داند؟"
آن کس که زیباترین لباسش را پوشیده،
آن عطرش را که لبریز از خاطره های نداشته است را زده،
پر شور ترین شانه را به موهایش کشیده
و رهوار ترین کفش هایش را پوشیده
تا به دیدار کسی که تا به این روز بهتر از او در عمرش ندیده است، برود
اما
میانه ی چهارچوب در، پایش به پای موری گرفته و فرصت نکرده است تا گامی ديگر خارج از خانه بردارد؛
قلبش از شعف ایستاده است، نفسش از دلتنگی!
از آن سو، معشوق پی بهانه ایی -دلواپس و دل نگران -هنوز ساعت مقرر به وقت میقات نرسیده است، راه خانه ی مرد را پیش می گیرد تا شاید چاي را به جای آنکه پشت میزهای چوبی مضطرب یک کافه در دنج ترین گوشه ی این شهر، بی امید به اينكه فرصتی برای چای بعدی خواهد داشت یا نه ! آن را در ساده ترین خانه ی ممکن در کنار مردی که بعد از چای، بوسه ایی کنار قند لبش بنشاند، بنوشد.
اما درِ نیمه باز مانده ی خانه ي مرد، آنقدر باز نشود که او به داخل بیاید؛ مرد را ببیند نيمه جان که در انتظار یک ناجی چشمانش هنوز رو به آسمان باز است اما زمانی قادر به دیدن است که معشوق برای احیای او کاری کرده باشد!
چشمانش را باز می کند، سقف را می بیند، مهتابی های فلورسنت را می بیند، دستگاهای ساخت آلمان را می بیند، شلنگ های اكسيژن رسانی ساخت چین را می بیند، سرنگ هایی که نمی داند کجا تولید شده است و ناخن های شکسته و جویده ای که می داند چرا سر انگشتانشان زخم شده اند!
انگشتان را می گیرد، به دهان می برد، می بوسد و بی آنکه فرصتی برای بوسیده شدن داشته باشد، محل قرار را ترک می کند.
معنای زندگی برای او همان ناخن های جویده ی مضطرب از"دوست دارم، باشی" های زنی است که منتظر آمدن او نمانده بود! و قدر زندگي را او مي داند كه آخرين بوسيدن از او دريغ نشد.
قدر مهربانی تو را هم من می دانم که نيمه جان در ميانه ي راه زندگي، بي آنكه دوستت داشته باشم، عشق ورزيدي تا بمانم؛ حالا سخت است كه باشم و دوست داشتنت به جهان سرايت نكند.
مهرْ/بان بودن سخت است و تو معشوق سر سخت جهان اي.
بيست و سوم هزارو یک سيصد و نود شش
#اميرمعصومي_آمونياك