..
دختری به کافه آمد ...
و تنها، پشت میزی نزدیک پنجره نشست...
بسیار زیبا بود ...
و چهرهای داشت به تازگی سکهٔ تازه ضرب شده
البته هرگز سکهای با نسوج صاف ...
و پوست باران خورده ضرب نشده است.
موهایش، به سیاهی پر زاغ،
صاف و اریب روی گونههایش ریخته بود...
نگاهش کردم و آرزو کردم ...
که او را هم در داستان ...
یا هر جای دیگری جا بدهم...
هر بار که با مدادتراش ..
مدادم را تیز میکردم ...
و تراشهها پیچ و تاب خوران ...
توی نعلبکیِ زیر مشروبم میریختند ...
به آن دختر چشم میدوختم...
دیدمت ای زیبارو...
و دیگر از آنِ منی...
حال چشم به راه هرکه خواهی گو باش...
و چه باک که من هرگز دیگر نبینمت؟
تو ازآنِ منی ...
و سرتاسر پاریس ازآنِ من است...
و من ازآنِ این دفتر و قلمم.
#ارنست_همینگوی @asheghanehaye_fatima