❆❈عاشقان حرم عاشقان کربلا❉❊

#داستانک
Канал
Логотип телеграм канала ❆❈عاشقان حرم عاشقان کربلا❉❊
@asheganeharamПродвигать
124
подписчика
35 тыс.
фото
4,23 тыс.
видео
1,29 тыс.
ссылок
🌷 #صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ از ازل تابیده بر جان من اَنوارالحـسـیـن با سلام از دور هستم جزءِ زوارالحسین اینڪہ بین سینہ مےڪوبد براے ڪربلا نام آن قلبسٺ نام دیگرش دارالحــسین
🌹🔸🌹🔸🌹🔸

💐 #داستانک_مهدوی به مناسبت ایام ولادت امام حسن عسکری علیه السلام؛

▫️آمده بود دیدن امام،
امام از فرموده های رسول خدا صلی الله علیه وآله برایش میگفت؛
...از اینکه هرکس یتیمی را نگهداری کند خدا حافظش خواهد بود؛
از اینکه هرکس یتیمی را نوازش کند،
به تعداد موهای سر آن یتیم، قصرهای بهشتی نصیبش خواهد شد...
سپس امام عسکری علیه السلام فرمود:
اما یتیم تر از کودک پدر مرده،
کسی است که از امامش دور افتاده باشد؛
نه راهی به محضر امامش دارد،
نه احکام دینش را میداند...
هدایت چنین کسی، ثوابش مثل بر دامن نشاندن یتیم است...
کسی که او را هدایت کند،
در بهشت همنشین ما خواهد بود.

📚تفسیر امام عسکری علیه السلام، ص338.


#یاری_حضرت
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام


‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌┄┅═✼✿‍❤️✿‍✼═┅┄
#داستانک🍃🌸

مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد.

💫موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست! خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم.

💫مرد می گوید: راستی؟
موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است!

💫دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است،
چون یکی از کارهای زبان اغراق است.

نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود.💝
#داستانک

🔰راوے گـــــویــد؛

روزی با رسول اللّه (ص) به طرف کوههای مدینه می رفتیم ، داخل بیایانی شدیم ، آن حضرت به من اشاره فرمودند ، نزدیک حضرت شدم .
حضرت ، پرنده کوری را بمن نشان دادند که در میان شاخه درختی بود و منقارش را به هم می زد .

🌸حضرت رسول (ص ) فرمود :
متوجه می شوی که این پرنده چه می گوید ؟
گفتم : نه ، یا رسول اللّه !
حضرت فرمودند می گوید :

《اللّهُمَّ اَنْتَ الْعَدْلُ الَّذی لا یَجُورُ ، حَجَبْتَ عَنّی بَصَری وَ قَدْ جِعْتُ فَاطْعِمْنی》
🍂خدا یا تو عادل هستی و ظلم نمی کنی ، چشم من کور است من گرسنه شده ام پس مرا طعام بده .

در این لحظه ملخی آمد و وارد دهان او شد ، و آن پرنده دهانش را بست .

🌸حضرت فرمودند :
می فهمی چه می گوید ؟
گفتم : نه ، یا رسول اللّه !
حضرت فرمودند می گوید :

《مَنْ تَوَکّلَ عَلَی اللّهِ کَفاهُ وَ مَن ذَکَرَهُ لا یَنْساه》🍂کسی که بر خدا توکل کند خداوند متعال او را کفایت فرماید و کسی که خدا را یاد کند ، خداوند او را فراموش نمی کند .

📚 مفاتیح الحاجات ، ص 97
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ 🌷🌷🌷❤️❤️🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#داستانک

🔹هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟

🔸بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛

👈آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی

👈اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی

👈آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی

🔹ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند

🔸ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی .
#داستانک_معنوی

🍃نابینا شدن حضرت شعیب از شدت
عشق و محبت به خداوند🍃

رسول خدا صلی الله علیه و آله و
سلّم فرموده است:
که شعیب از محبّت خدا آنقدر گریست
تا نابینا شد و خداوند بینائی او را بازگرداند
و باز آنقدر گریست تا نابینا شد . . . . .

خداوند به او وحی نمود:
ای شعیب اگر گریه تو برای ترس از آتش
است من تو را از آتش حفظ می کنم و
اگر گریه تو برای شوق به بهشت است تو
را بهشت می دهم!

🍃 گر مجرمی بخشیدمت
🍃 وز جرم آمرزیدمت
🍃فردوس خواهی دادمت
🍃خامش رها کن این دعا

🌷شعیب عرض کرد : پروردگارا تو خود
می دانی که سبب گریه من نه ترس از
آتش توست و نه شوق به بهشت تو،

بلکه عشق و محبت تو در دلم جا گرفته
و نمی توانم صبر کنم مگر آنکه به زیارت
و دیدار تو نائل شوم! 🌷

🍃گفتا نه این خواهم نه آن
🍃دیدار حق خواهم عیان
🍃گر هفت بحر آتش شود
🍃من در رَوم بهر لقا

🌺خداوند به او وحی نمود: حال که
چنین است
به علت این محبت و عشق تو به زودی
کلیم خود موسی بن عمران را به خدمت
تو خواهم فرستاد تا خادمت باشد🌺

و میدانید که حضرت موسی در جریان فرار
ازکاخ فرعون و دربیابان توسط دختران شعیب
به ایشان معرفی شد و شد خدمتگزار وداماد
شعیب و خدا اینگونه مزد عاشقانش را میدهد
#داستانک

🔷🔹تـــوصـــیـف‌تـــقـــوا🔹🔷

🔹شاگردی از حکیمے پرسید: تقوا را برایم
توصیف کنید؟

🔸حکیم گفت: اگر در زمینے که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه مے کنی؟

🔹شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه مے روم تا خود را حفظ کنم.

🔸حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن،
تقوا همین است! از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهے را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگے از سنگهای کوچک درست شده اند...

💚
📚 #داستانک
روزي واعظي به مردمش مي گفت:
«اي مردم!
هر کس دعا را از روي اخلاص بگويد، مي تواند از روي آب بگذرد، مانند کسي که در خشکي راه مي‌رود.»
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز مي بايست از رودخانه مي گذشت، در پاي منبر بود.
چون اين سخن از واعظ شنيد،
بسيار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گويان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
👈
روزهاي بعد نيز کارش همين بود و در دل از واعظ بسيار سپاسگزاري مي کرد.
آرزو داشت که هدايت و ارشاد او را جبران کند.
روزي واعظ را به منزل خويش دعوت کرد، تا از او به شايستگي پذيرايي کند.
واعظ نيز دعوت جوان پاکدل را پذيرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسيدند، جوان "دعا" گفت و پاي بر آب نهاد و از روي آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجاي خويش ايستاده بود و گام بر نمي داشت...
جوان گفت: "اي بزرگوار!
تو خود، اين راه و روش را به ما آموختي و من از آن روز چنين مي‌کنم، پس چرا اينک برجاي خود ايستاده اي، دعا را بگو و از روي آب گذر کن!"
واعظ، آهي کشيد و گفت: «حق،
همان است که تو مي گويي،
اما دلي که تو داري، من *💫💫💫💫🌟🌟🌟🌸🌿🌸🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى 🌸مُحمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَــمَّد🌸ٍ وعَــــجِّلْ فَـــرَجَهُـــم 🌷💫💫💫🌟🌟🌸🌿🌸*!
🌸🌸🌸🌸🌸


#داستانک



#رحمت_خدا
روزی باران شدیدی میبارید. ملا پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود.

روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملا را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟
#ملانصرالدین
#داستانک


#بادکنک_ها
در شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. مرد بنظر، فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه، یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم! آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست، بلکه چیزی است که در درون خود دارد.
#داستانک

روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!

همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!

کسی پرسید: این عتیقه چیست!؟
شیطان گفت: این نا امیدی است...
شخص گفت: چرا اینقدر گران است !؟
شیطان با لحنی مرموز گفت:
این موثرترین وسیله من است !
شخص گفت: چرا اینگونه است !؟
شیطان گفت: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...

این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
مراقب "اميدمان"باشيم🌺🍃
#تلنگر

#داستانک

مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد.
اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!

یادمان باشد در زندگی خواب لازمه سلامت است, اما هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد...
#داستانک : عشق من به تو

🌟شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. او با خط بچگانه نوشته بود:

صورتحساب:

کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار


مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار


مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار


بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار


نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار


جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار

مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت:

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ


بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ


بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ


بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ


و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هم هیچ است .

وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: مامان دوستت دارم.آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا پرداخت شده است