دو روز مانده به اردیبهشت
به چارتا رفتم(چارتا: نام کوهی در جنوب پلدختر) به بهار مالگه شان نزدیک شدم چاقوی خونی در دست چپش
یکی از آستین هایش را بالازده بود در حالی که با همسرش سربالایی را به پیشوازمان می آمد
(وخیر بیایئد) از لبانشان باز نمی ماند،
از چند متری دست راستش را برای دست تَمنا دراز کرده بود، دستم را فشرد، چربی دنبه از کف دستش به دستم مالیده شد!
گله اش تا سینه در علف زاگرس فرو رفته بود، (میچریدند)
زنش، بچه ها را سرگرم کرد.
در کنار مالار (سه پایه چوبی) ایستادم
هنوز رگ بر پوست پهلوهای بره آویزان میرقصید
مرد از بهار میگفت، از زاگرس از نعمت های امسال هر بار در لابلای کلامش شقه ای گوشت همچون کفِ قرمز بر مجمه لبه دار می نشست
مینگریستم، نگاهم در قطره های خونی که از گردن بدون پهلویِ برّه بر زمین میچکید غرق شده بود، سکوتم در پهنای صدای زنگُل های گله پیدا بود،
گفت: کشکان و سکوت!؟
لب به شکایت گشودم، نباید بره را میکشتی،
(غیز کردم وش) چاقو را به نشانه سکوت کردنم بالا برد، خندید و گفت :(برّه سر بوریم سی بَچونم، عزتش نیام وِ مهمونم)
آستین هارا بالازدم، جگرش چون کبیر کوه که با برف پوشیده باشد سفید پوش بود ، از وَز
به سیخش کشیدم
هیمه های بلوط را یک به یک در کنار سنگ مینشاندم، وقتی که سنگ به بالای سر میبردم و بر سرشان میزدم ، پوقه ی استخوان هایشان گوش بلوطان زاگرس را کَر کرده بود،
زن با پاتیلی شیر تازه دوشیده شده از حصار گوسفندان بیرون شد، آریوبرزن های زیر هفت ساله هر کدام بره ای شش روزه را بغل کرده بودند
خورشید آرام آرام بر تخت سیاه تکیه میزد
هیمه های بلوط در میان شعله ها پوست می پراندند، بِلیز شد، خرمنی از ازگل بر سینه ی تَژگاه بجا ماند، بره ی به سیخ شده بر هُرم هُورمِل نشست،
سیخ ها بر حال زغال میگریستند
که مرد نانی محلی را بر مجمه لبه دار نشاند و گفت:
گوشتن میا سر تَش بوری
خداوندا سپاس
#آرش_آقایی_بازگیر@asharzakhmi بماند به یادگار