#پست_موقت#من_یک_طلبهامبرای اولین بار این حرفها رو عمومی مینویسم.
نه برای خودگویی؛ بلکه
برای از راه نوشتن...
هوای حوزهای در سر نبود. توی دبیرستان شماره دو شهر درس میخوندم، جزء چند شاگرد برتر مدرسه.
دیپلم رشتهی ریاضی رو با معدل بالای ۱۹ گرفتم.
اما مدتی بود هوای حوزه در سرم میپیچید.
نه برای آب و نان؛ که ناصحانه به من گفته بودند آب و نانی در کار نیست.
نه برای موقعیت؛ که در آن شرایط به لطف خدا میتوانستم در دانشگاههای خوب کشور مشغول تحصیل شوم.
نه برای حرف دیگران؛ که
نه تنها تشویقی در کار نبود، بلکه هر کسی از دور و نزدیک ساز مخالف میزد.
و
#نه_برای_یک_زندگی_معمولی؛
که میدانستم راه حوزه
یک زندگی معمولی نیست. طعنه شنیدنها دارد. زخم زبان خوردنها دارد. غریبه میگوید تو پول مملکت را بالا کشیدهای، و نزدیکانت میگویند چرا تو سهمی از این اقتصاد نداری!
اما هرچه که باشد، این راه
برای من مقدس بوده و هست؛ و این روزها بیش از همیشه چنین حسی را دارم.
خدا را شکر میکنم بر این نعمت.
و خدا را شکر که این روزها دشمنی با این لباس، بی منطقترین لباس را بر تن کردار خود کرده است.
و خدا را شکر، که پیرامون هر بلایی نعمتی افزون قرار داد. و این روزها شوق شهادت را بیش از هر زمان دیگر میشود حس کرد. دلبستهی دنیا و آدمهایش نشدن را بهتر از همیشه میتوان فهمید. اینها همهاش نعمتهایی زاییدهی این حوادث است.
و من به این طلبگی افتخار میکنم.
و التجا و تضرعم به درگاه خدا چنین است که مبادا روزی امام زمانم مرا از لباس نوکریاش خلع کند؛ وگرنه ما را با حرف و کردار مردمان دنیا چه کار...
#بلاغ