روی عکس های دوران دفاع مقدس کار می کردیم. عکس ها را در قالب طرح یاد یاران بزرگ کرده در قاب می زدیم و به برخی از نفرات داخل عکس هدیه می دادیم.
قرار شد یکی از عکس ها را بدهیم به برادر ناصر جعفری. چند نفری بلند شدیم و به یاد دوران دفاع مقدس رفتیم تا این هدیه را تقدیم کنیم. ناصر از این هدیه غافل گیر شد. بعد هم حرف و حدیث جبهه شد و از سابقه آشنائی مان در گردان سیدالشهداء در عملیات خیبر. حرف کاظم متصف شد که در آن عملیات مجروح و بعد هم اسیر شد.
ناصر می گفت همان شب وقتی کاظم مجروح شد رفتم دستش را بگیرم و بلند کنم که دیدم دستش آش و لاش شده. به فکرم رسید سرنیزه ام را به دستش آتل ببندم تا تکان نخورد. سرنیزه را روی دستش گذاشته و بعد حسابی باندپیچی کردم و توی اون گیر و دار پیشروی به راهم ادامه دادم. بعد از آن عملیات ایذایی که برگشتیم خیالم این بود که کاظم به عقب برگشته، ولی اینطور نشده بود و کاظم به علت شدت جراحات بیهوش و بعد هم به اسارت رفته بود.
بعد از دوران اسارت که کاظم آزاد شد و ما هم رفته بودیم به استقبال، همانجا جهت شوخی و انبساط خاطر گفتم سرنیزه منو بده؟!
گفت کدام سرنیزه. ماجرا را تعریف کردم. گفت می دونی بخاطر آن سرنیزه چقدر من اذیت شدم.
گفت وقتی ما را به بهداری خودشان بردند، حال و روز خوبی نداشتم. باند دستم را که باز کردند و سر نیزه را دیدند، فکر کردند که من عمداً این سرنیزه را در میان باند دستم قائم کرده ام. کلی مکافات برام درست شد.
غفاری،حسین(1391).عکس ها و خاطره ها.ارومیه.(با حمایت حوزه هنری انقلاب اسلامی آذربایجان غربی)انتشارات یاز
#هفته_هنر_انقلاب_اسلامی#حوزه_هنری_آذربایجانغربی#عکس_هاو_خاطره_ها#حسین_غفاری#دفاع_مقدس@arturmia