💌 #رمان⚜️ #فرنوش#قسمت_چهل_و_یکآخرين پله رو پايين رفتم. نميتونم حال خودم رو برات بگم. يه پسر بچه سيزده ساله، پشت در جايی که اونقدر در بارهش داستان ترسناک تعريف ميکردن! آروم چند بار اسم اکبر رو صدا کردم کسی جواب نداد. اصلا از کجا معلوم بود که اکبر اينجا باشه؟!
ولی تا در رو وا نميکردم ترديد
و شک ولم نميکرد. ديگه معطل نکردم. شاهکليد رو درآوردم
و قفل رو وا کردم.در رو هل دادم که با صدای بدی وا شد.
چند لحظه صبر کردم که ببينم صدايی مياد يا نه. اما خبری نبود. يواش وارد سياه چال شدم. هرلحظه انتظار داشتم که مار
و عقرب
و جن
و ديو
و خلاصه هر چيز وحشتناکی که ميشناختم جلوم سبز بشه. اما نهتنها از اين چيزها خبری نبود بلکه کوچکترين صدايی هم نمیاومد
شمع رو روشن کردم. در وحله اول دلم ميخواست اين سياهچالی رو که اينقدر ازش تعريف ميکردن، ببينم. تا اونجايی که نور شمع روشن کرده بود. نگاه کردم.
سياهچال يه اتاق نسبتا بزرگ بود با آجرهای پوسيده
و يه مشت تير
و تخته. نه از اژدها خبری بود نه از مار
و عقرب.
کمی قوت قلب گرفتم. خيالم راحت شده بود. تا قبل از اين فکر ميکردم همين که در رو باز
کنم، اکبر رو ميبينم که به ديوار زنجير شده!
حالا میتونستم که با خيال راحت برگردم. پام رو که برداشتم، نوک پام به يه چيزی گير کرد.
شمع رو پايين آوردم که چی ديدم؟!!
اکبر جلوی پام روی زمين، دراز به دراز افتاده بود.
نفسم بند اومد. شمع رو يه گوشه روی زمين گذاشتم
و شروع کردم اکبر رو تکون دادن. اما
هر کاری کردم هيچ حرکتی نميکرد.
سرم رو روی قلبش گذاشتم. هيچ صدا نميکرد. صورتم رو جلوی دماغش گرفتم. اکبر ديگه نفس نميکشيد!
شمع رو ورداشتم
و جلوی صورتش نگه داشتم. از گوش اکبر خون اومده بود
و کنار سرش، روی زمين ريخته بود. پيرهنش پاره شده بود
و تموم صورتش جای خراش بود
و دور يکی از چشمهاش کبود شده بود. شمع رو پايين بردم. طفلک رو قبل از اينکه کشته بشه حسابی زده بودند
و کف پاش نشون ميداد که فلکش کردن.
باور نميکردم که اکبر مرده باشه، ولی حقيقت داشت!
شمع رو جلوی دماغ
و دهنش بردم. شعله کوچکترين تکونی نمیخورد.
ديگه باور کردم. اين زن حيوون صفت، اکبر رو کشته بود. يه دفعه متوجه شدم که اونجا با يه
مرده تنهام. داشتم از ترس سکته ميکردم. حساب کن يه بچه سيزده ساله توی زيرزمين تاريک با يه مرده تنها باشه! حالا ميخواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس!
مثل برق بلند شدم
و فرار کردم. در پشت سرم بسته شده بود
و من محکم خوردم به در.
با هر بدبختی بود در رو باز کردم
و پلهها رو سه چهار تا يکی رفتم بالا
و راهرو رو رد کردم
و خواستم از پله های ته راهرو بالا برم که صدايی از طبقه بالا اومد.
بايد خيلی تند از اونجا فرار ميکردم. بالای پله که رسيدم، اکرمی اومد تو سينه ام بی اختیار خوردم زمين.
سرم رو بلند کردم
و نگاهش کردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود
و چشماش به سرخی ميزد. چنگ زد
و موهام رو گرفت
و به زور بلندم کرد
و گفت: دنبال دوستت اومدی؟ بيا ببرمت پيشش! صبح هردوتاتون رو باهم ميفرستم مسگرآباد! يه دفعه احساس کردم که ديگه ازش نميترسم.
خيلی خونسرد اما با نفرت نگاهش کردم. حالا ديگه خيلی بزرگتر از اونی شده بودم که اين زن
بتونه کتکم بزنه. اين دفعه من بودم که بهش زهرخند زدم! تقريبا هم قد هم بوديم انگار خودش هم اين حس رو کرده بود. هنوز موهام تو چنگش بود.
با دوتا دستام موهاش رو گرفتم
و کشيدم. اون هم همين کار رو کرد. هر دو داشتيم موهای
همديگر رو خيلی خيلی محکم ميکشيديم اما هيچکدوم صدايی از خودمون در نميآورديم.
در همون لحظه تمام آزاری که اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد.
ميديدم که داره ميشکنه! آروم آروم زير فشار دستم، پاهاش خم شد
و جلوم زانو زد! تازه اون
موقع بود که فهميدم اينهمه سال ما بچه ها از اسمش ميترسيديم! ديگه دستش از موهام جدا
شده بود
و در اثر کشيدن گيسهای چندشآورش اشک از چشماش سرازير شده بود. اون هم مثل من غد
و يهدنده بود
و با وجود دردی که ميکشيد نه فرياد ميزد
و نه جيغ ميکشيد.
يه آن دلم براش سوخت. ولش کردم. برگشتم که از پلهها بالا برم از پشت دوباره موهامو کشيد. ياد چند سال پيش افتادم که يه روز همين کار رو باهام کرد.
بیاختيار برگشتم
و با مشت محکم تو صورتش زدم. در اثر ضربه دستم از پلهها پايين افتاد
ديگه نايستادم که ببينم چی شد. با سرعت به خوابگاه رفتم.
اگه بگم تا صبح چی کشيدم باور نميکنی. از يه طرف غصه مردن اکبر، از يه طرف ترس از انتقام فردا که حتما اکرمی برام تدارکش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند. صبح خودم رو آماده کردم که به سرنوشت اکبر دچار بشم. وقتی بلند شديم، توی ساختمون خيلی رفت
و آمد بود. همگی رفتيم بيرون.
بهمون گفتن توی حياط صف بکشيم. نيم ساعت بعد مدير اومد
و در حالی که ته چشماش خوشحالی رو ميديدم با ظاهری غمگين گفت که ديشب خانم اکرمی...