💌 #رمان⚜️ #فرنوش#قسمت_چهل_و_پنجمن بهطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم
و فرنوش بهطرف بهناز رفت.
- سلام، من بهزادم. خوشبختم
و دستم رو بهطرف بهرام دراز کردم تا دست بدم. اما بهرام در حالی که مينشست گفت خوبه
يه آن به کاوه نگاه کردم که خون تو چشاش دويد که بهش چشم غره رفتم، يعنی که آبروریزی نکنه آقای ستايش
و پدر کاوه هم منظره رو ديدن که ستايش لبهاشو رو از ناراحتی گاز گرفت. فرنوش هم که کاملا مواظب ما بود، اين صحنه رو ديد
و بهطرف من اومد
و گفت:
- بهزاد جان بيا اينجا بشين کنار من.
بهرام-بهزاد جان؟!
کاوه- نخير! بهزاد فرهنگ! جانش صيغه مبالغهس!
بهرام-شنيده بودم کاوه خان خيلی بانمکن، اما نميدونستم اينقدر خيارشور تشريف دارن!
کاوه-
قسمت بشه يه دونه از خيارشورها ميل بفرمايين تازه طعمش رو ميفهمين!
بهرام-ببين آقای بامزه من با کسی شوخی ندارم.
کاوه-منهم با کسی شوخی نکردم تعارفم جدی بود! يه دونه خيارشور که ديگه چيز قابل داری نيست!
بهرام-تعارف اومد نيومد دارهها!
کاوه-انگار توپ شما خيلی پره جناب بهرام خان؟
ستايش-اين حرفها چيه بهرام؟!
بهرام رو به فرنوش کرد
و گفت:
-اين آقا اينجا چيکار ميکنه؟
فرنوش-به تو چه ربطی داره؟
بهرام-تونامزد منی!حق نداری يه مرد غريبه رو دعوت کنی خونه!
فرنوش-کی اين فکر رو تو کله تو انداخته که من نامزد تو هستم؟
ستايش-بهرام کلهت گرمه؟ معلوم هست چی ميگی؟ بلند شدم. جای موندن نبود. با اجازتون من مرخص ميشم
بهرام_کجا؟! آستين من رو گرفت. برگشتم
و خيلی خونسرد نگاهش کردم. کاوه مثل فنر از جاش پريد
و ستايش جلو اومد. به کاوه اشاره کردم که خونسرد باشه. بعد رو به بهرام کردم
و گفتم:
بهرام-آره ميخواستم بهت بگم نميخوام بشنوم ديگه اين طرفها اومدی! فرنوش دخترخاله
و نامزد منه. اگه دورو برش چرخيدی دندونهاتو ميريزم تو دهنت!
کاوه-مواظب باش النگوهات نشکنه! مگه فرنوش خانم جوابت رو نداد؟ کی اين عرض رو به درز شما کرده؟
-کاوه! توساکت باش.
ستايش با عصبانيت داد زد.
از اين خونه برو بيرون بهرام! بهناز از اينجا ببرش. بهرام که تازه متوجه شده بود زيادی تند رفته، حرکت کرد که بره. اين بار من آستينش رو گرفتم که خيلی جا خورد. بهش گفتم: شمام فکر يه دندونپزشک خوب برای خودتون باشين! ضرر نداره! کاوه زد زير خنده
و بهرام با عصبانيت از اونجا رفت تمام اين جريان شايد دو دقيقه هم طول نکشید. سکوت برقرار شده بود.
ستايش- بهزاد خان نمیدونم چطور ازت عذرخواهی کنم.
-اصلا مهم نيست جناب ستايش خودتون رو ناراحت نکنين.
ستايش سرش رو انداخت پايين
و رفت.
فرنوش-بهزاد.
-توهم خودت رو ناراحت نکن. اتفاقيه که افتاده.
فرنوش-پس نرو، بشين.
-نه، بهتره برم. اينطوری راحتترم. از طرف من از آقای ستايش عذرخواهی
و خداحافظی کن.
فرنوش-بهزاد به خدا...
-گفتم که مهم نيست. چيزی نشده.
بهطرف راهرو رفتم
و کاپشنم رو پوشيدم، کاوه هم راه افتاد دنبال من.
-کاوه تو بمون.
کاوه-نه، منم ديگه سرحال نيستم. ميرم ماشين رو گرم کنم. فعلا خداحافظ.
توی حياط برگشتم که از فرنوش خداحافظی کنم، ديدم اشک توی چشماش جمع شده.
-بهش فکر نکن. فراموشش کن.
فرنوش-بهخدا بهزاد، بهرام نامزد من نيست.
-خداحافظ. خودت رو ناراحت نکن.
درو باز کردم
و از خونه بيرون اومدم. کاوه منتظر بود. سوار ماشين شدم.
-پدرت کاوه؟
کاوه-پدر خودت بهزاد! شوخی ننه بابايی نداشتيم با هم!!
- لوس نشو. پدرت رو کی مياره؟
-پدرم رو، مادرم در می آره!
- مرده شورت رو ببرن که يه دفعه نميشه باهات جدی صحبت کرد.
کاوه-آهان!خودش ميره خونه. نزديکه.
خب. حرکت کن ديگه.
کاوه-تو اول تکليفت رو روشن کن بعد!
اشاره به بيرون کرد. برگشتم ديدم فرنوش جلوی در واستاده
و داره گريه ميکنه، پياده شدم
و بهطرفش رفتم
و گفتم: برو تو فرنوش، هوا سرده، سرما ميخوری.
فرنوش-ميخوام باهات حرف بزنم.
بعدا.حالا برو تو.
فرنوش-فردا میآم خونهات، باشه؟
مدتی نگاهش کردم
و بعد گفتم:
- باشه فردا.
دوباره سوار ماشين شدم
و حرکت کرديم.
کاوه-چه بيحيا بود اين پسره بهرام! نرسيده پاچهمونو گرفت. تف به گور پدر هر چی آدم دريدهاس!
-خب دختر خالشه
و حتما دوستش داره.
کاوه-اين که دليل نميشه.
-عشق دليل نمیخواد.
کاوه-عشق آره دليل نميخواد. اما مثل سگ پارس کردن
و پاچه مردم رو گرفتن دليل ميخواد.
-ول کن عصبانی بود يه چيزی گفت.
ز مادر مهربانتر دايه خاتون! جای اينکه تو ناراحت باشی من دارم جوش ميزنم!
تو بيخودی جوش ميزنی. طرف يه چيزی گفت، منم جوابش رو دادم تمام!
کاوه- منو باش که فکر مي کردم الان سوار ماشين بشی شروع ميکنی به داد
و بيداد کردن! چه اروپايی با مسئله برخورد کردی فرانچسکو! ناز بشی الهی! واقعا مثل يه شاهزاده باهاش برخورد کردی
@ardbanovan 👈👈👈