💌 #رمان⚜️ #فرنوش#قسمت_چهل_و_هفتوقتی حرفاش رو شنيدم بیاختيار تکيهمو دادم به ديوار. مدتی بهش نگاه کردم بعد گفتم:
- فرنوش من ممکنه خيلی چيزها برام مهم نباشه
و ازش بگذرم اما از دروغ نه!
فرنوش- دروغ نگفتم، خونه بودم.
- دروغ نگفتی اما همه چيز رو هم نگفتی.
فرنوش- چيز زياد مهمی نبود.
- کدومش؟ اينکه بدقولی کردی؟ يا اينکه جرات نداشتی به بهرام بگی داری میآی اينجا؟
فرنوش- بهرام پسر خاله منه بهزاد. هر وقت بخواد ميتونه بياد خونه ما.
- من نگفتم که چرا بهرام میآد منزل شما. اينم نگفتم که بهرام پسر خالهت نيست. حرف من چيز ديگهای بود که خودت فهميدی.
فرنوش- چيکار بايد ميکردم؟
- ميتونستی حداقل يه تلفن بزنی.
فرنوش- شمارهات رو گم کرده بودم.
- عذر بدتر از گناه! تو اگه من برات مهم بودم حتما شماره تلفن رو حفظ ميکردی.
فرنوش- تو برام مهمی، اين چه حرفيه؟
- بعدش، چرا بهش نگفتی داری ميای پيش من؟
فرنوش- دلم نميخواست بدونه
-چرا؟ مگه حسابی چيزی با هم دارين؟
فرنوش- چون کارهای من به اون ربطی نداره، در ضمن مواظب حرف زدنت باش بهزاد!
فرنوش- معنی جملهات خوب نبود. من حسابی يا مسئلهای ندارم که از بهرام يا هر کس ديگهای بترسم.
خيلی عصبانی شده بودم. دسته کليدم رو برداشتم
و کاپشنم رو پوشيدم. فرنوش با تعجب نگاهم ميکرد.
فرنوش- چی کار ميکنی؟
- هر وقت انتخابت رو کردی
و با خودت کنار اومدی، خبرم کن.
از اتاق اومدم بيرون. صداش رو شنيدم که داد زد بهزاد صبر کن اما ناايستادم. لحظهای بعد از پشت سر صدام کرد. برگشتم. در حاليکه روسريش رو همونطور روی سرش انداخته بود
و داشت دکمه مانتوش رو ميبست بهسرعت دنبالم اومد.
فرنوش- بهزاد، اين چه رفتاری که تو داری؟! اين دفعه دومی که اين کار رو ميکنی! حرکت کردم. جوابی ندادم. تند ميرفتم.
فرنوش- واستا بهزاد! خودش رو بهم رسوند.
فرنوش- چرا اينطوری شدی؟
واستادم
و با خشم نگاش کردم
و گفتم:
- چکار دارين؟ بفرماييد.
فرنوش در حالی که نفس نفس ميزد گفت:چت شده بهزاد؟!
- من طوريم نشده، بايد از خودتون بپرسيد.
فرنوش- خيلی خب، بريم خونه با هم صحبت کنيم.
- من ديگه حرفی ندارم بزنم.
فرنوش- پس من چيکار کنم؟
- برين خونهتون؟!
دوباره حرکت کردم . فرنوش هم شروع کرد کنارم راه رفتن اما حرفی نمیزد. چند دقيقهای همونطور قدم ميزدم
و جلوم رو نگاه ميکردم گفت
حالا آروم شدی؟
- عصبانی نبودم که آروم بشم.
سرعتم رو زيادتر کردم. چند دقيقه ديگه پا به پای من اومد
و يه دفعه واستاد
و زد زير گريه، نتونستم ديگه ادامه بدم. واستادم.
- برای چی گريه ميکنی؟
فرنوش- برای اينکه دوباره باهام غريبه شدی.
- حالا که فکر ميکنم ميبينم انگار هيچوقت ما با هم خودی نبوديم.
فرنوش- بهزاد ميرمها!
- من هم همين رو ازت ميخوام. برو فرنوش. برگرد به دنيای خودت. من يه انسانم نه يه اسباببازی که پدرت برات خريده باشه. من دلم نميخواد که بازيچه تو بشم. برو فرنوش. برگشتم
و رفتم اونم ديگه دنبالم نيومد. مدتی قدم زدم
و به يه پارک رسيدم. روی يه نيمکت نشستم. ديگه دلم نميخواست به چيزی فکر کنم نشستم
و به آدمهايی که از جلوم رد ميشدن نگاه ميکردم. اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد. هم سردم شد هم گرسنهم. حوصله نداشتم برم خونه
و تخممرغ بخورم. بلند شدم
و به پيتزا فروشی رفتم
و خودم رو خجالت دادم. ساعت 3/5 بود که رسيدم خونه. کاوه پشت در منتظرم بود.
- سلام ، خيلی وقته اينجايی؟
کاوه - نخير قربان. يکساعت
و نيم بيشتر نيست. ما همه خدمتگزاران
و جاننثاران شماييم صد سال انتظار ما به يه بار ديدن روی ماه شما میارزه ! صد جان ناقابل ما فدای يه تار موی گنديده شما
_چطور اين طرفها؟
کاوه- اومدم اجازه بگيرم برای رفع خشم عاليجناب، فردا اقوام
و خويشاوندان رو در پيش خاکپای مبارک قربانی کنم!
- مگه خشم من رو شما هم فهميدين؟
کاوه- اختيار داری والاحضرت! شما وقتی غضب ميفرماييد آسمان تاريک ميشه، طوفان ميشه
و صاعقه همه چيز رو نابود ميکنه فدای اون چشم
و چارتون بشم!
- حوصله ندارم کاوه، بيا بريم تو.
- کاوه- قربان چين مبارک پيشانی دنبکیتون، اجازه بفرماييد اين حقير اينجا جلوی آستانه در، عين پل عابر پياده دراز بکشم
و بعد شما از روی حقير به استراحتگاه شخصیتون نزول اجلاس بفرماييد!
- تو هم ما رو مسخره کن! عيبی نداره
- کاوه - بندهنوازی ميفرماييد قربان. شاعر ميفرمايد : دست دستی باباش مياد صدای کفش پاش مياد!
درو وا کردم
و رفتم تو اتاق. حسابی سردم شده بود. کاپشنم رو در آوردم
و بخاری رو روشن کردم
و يه گوشه نشستم. کاوه دست به سينه دم در واستاده بود.
کاوه- قربان اجازه دخول ميفرماييد؟
@ardbanovan 👈👈👈