هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_یازدهم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
خاله آسیه: مگه ناگفته بودوم خوآر؟؟؟ اوووسن (آبستن) بوده. شیریزه پشت شیریزه
شیریزه - یا به عبارتی "شیرَ زده" به مادری گفته میشد که بلافاصله بعد از شیر گرفتن کودک نوزاد خود دوباره باردار میشد و گاهی ممکن بود که مثلا مادری فقط یکسال یا حتی کمتر؛ نوزادش را شیر بدهد و به محض اینکه شیرش به اصطلاح خشک میشد دوباره باردار میشد که به این فاصلۀ زمانی یا مدت بین تولد این نوزادان را شیریزه و به عبارت صحیح تر شیرَزده میگفتند
مادرم: وُییی جونوم درآ!!! حالا شوعره (شوهره) هیچی آما او بچا چی شی بکشن
توی همین حال و هوای صحبت بودند که مستقیم به سمت همون اتاقی که من خوابیده بودم آمدند و ادامه دادند.
من از اونجایی که حوصله حال و احوال با خاله آسیه را اول صبح نداشتم پتو را کشیدم روی سرم و خودم را به خواب زدم
همینطور که صحبت میکردند من متوجه شدم که طاهره - یکی از خواهرهای شوهر خاله آسیه- که ساکن تهران بودند هنگام زایمان فوت کرده بود وخبرش را همین اول صبح به اونها داده بودند و خاله آسیه هم سراسیمه اومده بود پیش مادرم که اطلاع بده
خاله آسیه: حالا درن می عارنش اراک! شوعَرش الا و بلا گفته باعد اراک خاک بشه- حالا نمدونوم میشورنش و میارنش یا ماخان بیارن همین جو سر قبرا بشورنش
به محض اینکه خاله آسیه گفت "سرقبرا" مثل جن زده ها پتو را زدم کنار بلند شدم و از مادرم پرسیدم: ماخایییم بریم سر قبرا؟
خاله آسیه (رو به مادرم): اَخخخخ خووو وخی با اییی بچه عت!!! مث یه هوله ولا میمُنه!!! همه بند دلوم پاره شد
و بعد رو کرد به من و گفت: چته؟؟؟ مث توپچی میمُنی!!!
@ArakiBassمن به سرعت از اتاق زدم بیرون و انگار آرزوم برآورده شده بود که میتونستم برم سرقبرا که کتاب را پیدا کنم
از توی حیاط صدای سارا و نیما و نرگس را به خوبی میشنیدم که قاسم (پسر خاله آسیه) داشت با اونها حرف میزد
پارو و جارو و کاسه و تاید و خلاصه همه چیز را مادرم آماده کرده بود که توی حیاط از اول صبح مشغول قالی شستن بشوند که خاله آسیه قبل از خیس کردن قالی ها سر رسیده بود و این خبر را آورده بود
رفتم توی حیاط و یه سلام مثلا دسته جمعی به همه دادم و فقط قاسم در جواب بهم گفت: چطوری حوسین؟ خوبی؟
من: خوبوم. با چیشی ماخاییم بریم سر قبرا؟
سارا: سر قبرا برا چی؟ - و باز هم اشاره میکرد که با لهجه حرف نزنم
نیما: حسین!! چیه خواب دیدی؟
من با سر قاسم را نشون دادم و گفتم: ایییناها!!! عمه طاهره اش مُرده ماخان ... میخوان برن خاکش کنن
هنوز حرف من کامل تموم نشده بود که قاسم گفت: آره دیییه عمه ام هم مُرد - حالا درن میارنش خاکش کنن
نیما: قاسم!!!! پس دو ساعته اینجا داری از ماهی قرمز و ماهی فروشی حرف میزنی؟
قاسم: آره یادوم رف باگوئوم - خو الان مامانوم اومده که با خاله ام بریم دیه! بابام الان ماعا رسوند و رف تا امازاده و میا اینجو
نیما: پس چرا از اولش نگفتی و مستقیم گفتی که داری ماهی قرمز میبری بفروشی؟
قاسم: خو میگوم یادوم نابود. آخه زودتر گوفتوم که بیایید ماهی از خودوم بخرییییید
@ArakiBassقاسم همانطور که قبلا اشاره کردم آدمی بود که از بچگی سرزیاد بود و انواع اقسام کارها را دوست داشت تجربه کند و خودش را همیشه با بزرگترها قاطی میکرد - البته خُب بزرگ هم بود ولی از لحاظ کلاسی فقط دو-سه کلاس از من بالاتر بود
در همین حین صدای پدرم میامد که داشت با ممد آقا (شوهر خاله آسیه) توی کوچه صحبت میکرد - خونۀ ما حیاط پشت بود و حیاطمان دری به سمت کوچه نداشت و باید از توی ساختمان که طبقۀ همکف دو اتاق و یک آشپزخانه (برای مادر بزرگم-مادر پدرم) بود و در پشتی گاراژ رد میشدی و از راهرو به در ورودی که توی کوچه بود میرسیدی
در گاراژ باز بود و همگی به سمت گاراژ و کوچه رفتیم
ممد آقا پیرهن سیاه پوشیده بود و جلوی ماشین شورولت قهوه ای متالیکش ایستاده بود و درِ ماشین بین ممد آقا و پدرم بود - با اینکه هیبت مردانه و سیبیلهای پُر پشتی داشت خیلی بد رقم گریه میکرد و پدرم هم او را دلداری میداد
@ArakiBassحال همگی گرفته شده بود که همچین صحنه ای میدیدیم - چند تا از همسایه ها هم از لای در یا پنجره نظاره گر ماجرا بودند
ممد آقا (با لهجۀ لوطی و کوچه بازاری): رفته بودم سراغ این سیده تو امازاده بیاد سرخاک! نماز و مراسمشو همونجا سرقبرا انجام بدیم - سوراب جون داغ نبینی !!! داغ عزیزتا نبینی!!! خیلی سختـــــه
گریه امونش نمیداد و نمیتونست کامل جمله اشو ادامه بده
حدود سی چهل ثانیه فقط هق هق گریه میکرد و نفسش به زور بالا می اومد
بعد سر و صورتش رو پاک کرد و یه نگاه به قاسم کرد و گفت: به مامانت بگو بدو پس دیر شد
ادامه دارد
قسمتهای قبلی را از اینجا بخوانید
https://telegram.me/ArakiBass/8031