هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_دهم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل....
سارا: بدو بدو لازم هم نیست به فکر کتاب نرگس باشی. اون خودش خیلی مرتب و منظمه
با هم رفتیم توی پذیرایی و من کمی احساس آرامش میکردم و انگار یواش یواش میخواستم برای خودم شاهد جمع کنم و از طرفی هم فکر میکردم نرگس کتابشو گذاشته توی کیفش واین فکر مثل خوره افتاد تو سرم که کیفشو وارسی کنم. البته این فرصت دست نداد
پدرم داشت آه و ناله از وضعیت کاسبی میکرد
پدرم: آخه شما نمیدونی؛ یه پیرزنه امروز اومده پونزده تومن گذاشته رو ترازوعه میگه هر چقدر میشه گوشت و استخوان بهم بده. آخه گوشت کیلو هشتاد پنج تومن واسه خودم از کشتارگاه بار میزنن من چقدر بدم به این بنده خدا
مادرم: خوب مردم والا بدبختن. چطو کونن؟ برن دزدی؟ حالا ماخاسی یه ذره گوشت بش بدی پولشم نگیری. ثوابم داره
پدرم: حالا بش دادم ولی نمیشه پول ازش نگیری. اولا اینکه بد عادت میشن، دوما اینکه بهش برمیخوره؛ سوماً اینکه اینجوری پیش برم خو بعد یه هفته اونجا را باید گل بگیرم
منتظر واکنش مادرم نشد و ادامه داد
ای دمتون گرم با این صداتون. ببین این ویگن عین خودمه موهاشم پرپشته
و هم صدا با آواز اونا شروع به خوندن کرد ولی هیچی شو بلد نبود و با دو سه ثانیه تاخیر از روی اونا میخوند
@ArakiBassشام آبگوشت داشتیم و بعد از خوردن شام همگی مشغول شدیم به دسته بندی کردن پول ها
ده تومنی و بیست تومنی خیلی بود؛ پنجاه تومنی کمتر بود و صد تومنی خیلی کمتر و دویست تومنی به ندرت. و گه گاهی که پونصد تومنی توی پولا بود پدرم همون اول جداش میکرد و میذاشت جلو خودش و البته اولش همۀ ما یعنی من و سارا و نیما دست به دست یه بار حسابی براندازش میکردیم
پول ها را که صاف میکردم و دسته بندی میکردیم توی این فکر بودم که کاش یه مقدار از این پولا واسۀ خودم بود
نیما برادرم هم مثل سارا با همه مهربون بود و فرقش با سارا این بود که رسمی نبود و برعکس با همه خودمونی بود و خیلی هم شوخ طبع و دوست داشتنی بود - سر به سر همه میذاشت و هر کس هم سر به سرش میذاشت خیلی جنبه داشت و کل کل میکرد
دسته بندی پولا تموم شده بود و نیما پیشنهاد اسم فامیل بازی را داد. من معمولا یار پدرم بودم و همه چیز را آروم در گوش پدرم میگفتم و اون مینوشت ولی به قول خودش از بس چرند پرند میگفتم هیچ وقت نشد ما زودتر از بقیه بگیم؛ استوپ
چند سری که بازی کردیم پدرم هوس میوه کرد و گفت پاشید بسه دیگه برید خودتون بازی کنین
نرگس اومد پیشم و آروم گفت خاله سوسکه را با نیما و سارا بخونیم
مثل اینکه برق منو بگیره با اخم و عصبانی بلند شدم و گفتم: نه بابا خابوم میا....کی حوصله کتاب داره
به سرعت رفتم اون اتاق و خودم را زدم به خواب
یادم نمی آد چقدر توی اون حالت بودم ولی اصلا خوابم نبرد تا اینکه کلا همه میخواستن بخوابن و مادرم رختخواب من را که انداخته بود دستم را گرفت و برد سر جام تا بخوابم
@ArakiBassشب طولانی و بد رنگی بود اونشب. واژۀ کابوس هم برای خوابهای اون شب من معنای کاملی نداره. پر از خواب های هچل هفت.
توی کیفم پر از کتاب بود که به محض اینکه دست میزدم دورتر و دورتر میشد یا از توی کیفم سوسک بیرون میومد ویا آجی قمر و خاله آسیه سوسک می انداختن به من و من را اذیت میکردن و میدیم که خدا (که همیشه مثل پیرمردی سفید و خمیده بود) اومده بود بالای سرم روی بالشم نشسته بود و زل زده بود به من و من گریه میکردم و سارا منو بغل میکرد و قاسم هم از اون دور پوز خند میزد. آزاده دختر آجی قمر با آستینش دماغشو پاک میکرد و با خنده میگفت این خاله آسیه ات همون خاله سوسکه است!
خاله آسیه غر غر میکرد و کتاب نرگس را از من میخواست ... خلاصه تا نزدیکای صبح لحظه به لحظه با هر کابوسی از خواب میپریدم و ناله میکردم
لحظه ای که چشمم را باز کردم ودیدم آفتاب زده و از توی حیاط صدا میاد، تازه فهمیدم چه شب طولانی گذشته بود و من فقط چند ساعت اول صبح را خوابیده بودم و هنوز هم در خواب و بیداری بودم که صدای مادرم و خاله آسیه هر لحظه به اتاقی که من بودم نزدیک و نزدیکتر میشد
خاله آسیه: مگه ناگفته بودوم خوآر؟؟؟ اوووسن (آبستن) بوده. شیریزه پشت شیریزه
ادامه دارد...
قسمتهای قبلی را از اینجا بخوانید
https://telegram.me/ArakiBass/8031