هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_سومادامه از قبل....
من: ناماخام خانومون داستانشا برامون تعریف کرده. او که میره تو جنگل گُم میشه؟
به هر نحوی بود میخواستم به نرگس بفهمونم که من اون کتابو خوندم
نرگس: نه این داستان یه خالۀ خوب و مهربونه که بهش میگن خاله سوسکه و همه دوستش دارن
من: مو از ای جور داستانا دوست نمیداروم. خانومون هر رو (روز) برمون داستان قشنگ تعریف میکنه.
توی ذهنم مرور میکردم که مگه سوسک هم خاله میشه؟ و خیلی سوال های دیگه که با – یعنی چی شی ؟- ادامه داشت را دوست داشتم از نرگس بپرسم ولی ادعا و غرورم این اجازه را بهم نمیداد
@ArakiBassنرگس: میخوایی برات بخونمش
من: خودوم بلدوم (خیلی بهم برخورده بود که اون برام بخونه) کتاب را ازش گرفتم و بی تفاوت رفتم به سمت مادرم اینا که دایی بهروز داشت براشون حرف میزد: ... حالا فردا ما داریم میریم تفرش، مجلس ختم، ولی نرگس میاد خونۀ شما (رو به خاله آسیه اینو گفت) امشب ببریتش و فردا سر راه که از تفرش برگشتیم میایم سراغش
یه شکلات تافی کره ای که معلوم بود دایی بهروز گذاشته بود سر قبر بابابزرگ برداشتم و یکی از انگشتاما زدم روی سنگ قبر و لباما مثل آدم بزرگا تکون میدادم (مثلا فاتحه میخوندم) ولی به این فکر میکردم که اگه بابابزرگ بفهمه که من الکی دارم فاتحه میخونم خدا اونو نیامرزه
خاله آسیه: ای بهروز جونه خجالت خودوم فردا ناهار ما خونه شوخوآروم (خواهر شوهر) دعوت داریم ظهر! حالا اَمشو میبرومش ؛ تو خو بیغیره (غریبه) نیسی آما صوبا (فردا) نمتونوم ببرومش اونجو. چتو کونوم؟
دایی بهروز: باع !!! پس هیچی . و روشو کرد به مادروم و گفت: پس زحمتش میافته گردن شما
مادرم: قدمش رو چشموم برار جونه. ماعوم صوبا ماخاییم قالی یامونا بشوریم. خوبه نرگسوم هِس کمکمون میکنه
@ArakiBassخاله آسیه از مادرم بزرگتر بود کلاً آدم غرغرویی بود. از همه چی شاکی بود. به هیچی اطمینان نداشت و فقط خودش را قبول داشت. دایی بهروز از همه کوچکتر بود و خیلی آدم منطقی بود و همیشه تنها کسی بود که جواب سوال های من را که با – یعنی چی شی؟- ختم میشد را با حوصله میداد.
ظاهرا از فک و فامیل زن دایی که اصالتا تفرشی بودن کسی فوت کرده بود و میخواستن با مادر زن دایی برن برای مجلس ختم و نرگس قرار شد شب بیاد خونۀ ما.
آفتاب هنوز غروب نکرده بود ولی سوز سرما کمی بیشتر شده بود. جمعیتی که سر قبرها بودند یواش یواش کم و کمتر میشد. تقریبا ده دقیقه ای بود که هیچکدومشون حرفی نمیزدند و به نقطه ای از سنگ قبر بابابزرگ خیره شده بودند. خاله آسیه فقط اشک میریخت و غُر غُر خفیفی میکرد. من هم کتاب خاله سوسکه را که بیتفاوت گذاشته بودم روی زمین و از طریق باد صفحۀ
سوم چهارم کتاب باز بود را زیر چشمی میخوندم طوری که نرگس نفهمه من دارم کتاب را میخونم: موشه گفت: «خاله قزی، لپ قرمزی، پیرهن پری، کجا میری؟»
@ArakiBassزن دایی بلند شد و چادرش را مرتب کرد و به نوعی اون سکوت را شکست. مادرم هم خودش را جمع و جور کرد و رو کرد به خاله و گفت: وخی خوآر. شوم شد
و دست انداخت زیر شونه های خاله آسیه و بلندش کرد. خاله آسیه هم که توی هر موقعیتی جوگیر میشد طوری وانمود میکرد که انگار بابا بزرگ تازه فوت کرده، نه هفت سال پیش
با گریه و ناله میگفت: ای آغا جونه. بممممیروم برت. کوجایی بیــــــــنی ما بی بوآ ننه چیشی میکشیم. هفته دیه نمتونیم بیییم اینجو. پنشمه (پنجشنبه) آخر ساله . میریم تخت سیّد سر قبر ننه ام. ای آغا جونه کاش تونم تکِ (کنار) ننه ام خاک میکردیم
مادرم مثلا بهش دلداری میداد و آرومش میکرد، دایی بهروزم که خودش را میزد به نشنیدن و همراه با زن دایی جلوتر رفتن. منو نرگس هم تحت تاثیر گریه و ناله های خاله آسیه بودیم و جیکمون در نمی اومد.
دایی بهروز و زن دایی که چند قدمی جلوتر رفته بودند برگشتند و ما را صدا زدند: بچه ها بدویید. داره دیر میشه.
مادرم: حسین اون جعبه شیرینی ورگیر(بردار) شوکولاتاووم بریز توش شو ببریم مَچِد (مسجد) ، خیرات آغامه.
@ArakiBassمنم با شوق و اشتیاق زیاد در نقش یه آدم بزرگ این کارو کردم و همراه با نرگس رفتیم به سمت دایی بهروز. مادرم و خاله آسیه هم به دنبال ما اومدن. خیلی از قبر بابابزرگ دور شده بودیم و با غروری که جعبۀ شیرینی به دست بودم بعضی از سنگ قبرها را هم میخوندم که یکدفعه یاد کتاب نرگس "خاله سوسکه" افتادم و ناگهان برگشتم و از همون دور سر قبر بابا بزرگ را دیدم و خواستم چیزی بگم که انگار شیطون اومد سراغم و گفتم بهتر ولش کن!!! کتاب اونجا جا مونده بود و از اون فاصله میدیدم که باد چطور اونا ورق میزنه
ادامه دارد...
قسمت اول را از اینجا بخوانید
https://telegram.me/ArakiBass/7678قسمت دوم را از اینجا بخوانید
https://telegram.me/ArakiBass/7702@ArakiBass