#خاطره#روزه_کله_گنجشکی قسمت نوزدهم
نیم ساعت بعد یکی از بچه ها اومد دنبالم و گفت : بیا آب ها از آسیاب افتاده.
اومدم توی محل دیدم اوضاع آرومه ، مادرم هم اومده بود، مادر حسین هم توی محل بود، من رو با حسین آشتی دادند، معلوم بود داداشم در اعتراض به زود شروع شدن مراسم زده بود و مترسک رو نقش بر زمین کرده بود!
حسین هنوز دلش درد می کرد، اما می گفت عیبی نداره، خوب میشه.
دوباره مترسک ابن ملجم رو سر پا کردیم و مراسم رو هم شروع کردیم، طبق معمول هیزم زیادی جمع کردیم، عصری هیزم ها رو خرمن کردیم کنار ده و مترسک رو گذاشتیم روی خرمن هیزم .
جمعیت زیادی جمع شده بود ، حتی بزرگترا، بعد یکی از بچه ها با کبریت آتیش رو روشن کرد، هیزم ها سوختند و مترسک نماد ابن ملجم هم خاکستر شد، همه خوشحال بودیم، یه جورایی انگاری دلمون خنک شده بود.
نزدیکای غروب بود که مراسم تموم شد و همه برگشتیم توی محل، از کوچه بغل مسجد که می اومدیم خاطرات اونروز رو مرور می کردم، خوبی هاش رو، بدی هاش رو، انگار نه انگار که چند ساعت پیش دعوای سختی با کرده بودیم.
از بغل خونه خدیجه خانم که رد می شدم بوی آش رشته کوچه رو پر کرده بود ، همه ش سبزی های باغی که خود ننه خدیجه و زن های همسایه برای آش اونروز چیده بودند و خشک کرده بودند.
ننه خدیجه همیشه روز بیست و هفتم رمضون آش می پخت، حتی رشته ها رو خودش خمیر می کرد و می برید و پهن می کرد روی طناب تا خشک بشن و برای افطار همه محله رو آش میداد.
یه خوشحالی عجیبی داشتم، علتش رو واقعا نمی دونستم چیه؟ اما مادر بزرگ می گفت : علتش همون گندمیه که روزای اول ماه رمضون از توی بهشت میارن و میذارن توی دل آدم، این گندم هم آدم رو سیر میکنه و هم خوشحال .
اونروز فهمیدم مادر بزرگ راست میگه، مثل همیشه.
ادامه دارد
✍ #ایرج_احمدی_هزاوهhttps://telegram.me/joinchat/BhG_3zwc6l9GVEZnbZhGLw