#یا_عباس #سید_علی_نجفیعباس(ع) پشت حرم راه می رفت.
گامهای آقا که به زمین می خورد آرامش دل اطفال بود.
بچه ها تا می آمدند بترسند به هم می گفتند عمو دارد قدم می زند پشت خیمه.
یک وقت دید از دور یک سیاهی نزدیک می شود.
صدا زد: بایست.
فرمود: مگر نمیدانی پاسداری حرم امشب با عباس است.
که هستی؟
آن طرف صدایش را بلند کرد .
آقا شناخت.
دید
#شمر خبیث است، جوابش را نداد.
#سید_الشهدا(ع) عباس(ع) را صدا زد گفت: برادرم ببین چه می گوید.
گفت: چه می گویی؟
(شمر) آمد جلو گفت: من از
#کوفه که بیرون می آمدم متوجه شدم شما (تو و برادرانت) همراه حسین هستید. من برای شما از
#ابن_زیاد امان نامه گرفتم.
خبیث شرور!
وقتی از کوفه بیرون می آمد، می دانست عباس(ع) با امام حسین(ع) است.
در خاطرش گذشته بود که به یک حیله ای ابالفضل را از لشگر امام حسین(ع) جدا کند.
لذا دست کرد در جیبش و یک نامه ای را درآورد.
امان نامه از ابن زیاد.
مگر
#خدا رها می کند اولیائش را تا آنها را امتحان نکند.
{احسب الناس ان یترکوا أن یقولوا آمنا و هم لا یفتنون.}
باید از گردنه ها رد بشوند. هر که باشد حتی اگر نبی مرسل باشد.
امتحان است! جان است!
تا این حرف را زد چنان آقا در هم پاشیده شد.
فرمود: اف لک و لامانک.
تف بر تو و بر امانت.
مرحوم استاد
#سید_علی_نجفی رضوان الله علیه
کتاب
#زبور_اشک، جلد 1، صفحه 119 و 120
@apmkadeh