#دیر_راهب#ابن_شهر_آشوبهنگامى كه سر حسين عليه السلام را آوردند و در منزلى به نام
#قِنَّسرين (شهرى در
#شام ، به فاصله يك روز راه از
#حَلَب در مسير حِمْص) فرود آمدند،
راهبى
مسيحي از دِيْرش به سوى سر، حركت كرد و نورى را ديد كه از دهان آن، ساطع بود و به آسمان مى رفت.
#راهب_مسيحي ، ده هزار درهم به آنان (نگهبانان) داد و سر را گرفت و به درون دِيرش برد و بدون آن كه شخصى را ببيند، صدايى شنيد كه مىگفت:
«خوشا به حالت ! خوشا به حال آن كه قَدر اين سر را شناخت!»
راهب، سرش را بلند كرد و گفت پروردگارا! به حقّ
#عيسى ، به اين سر بگو كه با من سخن بگويد.
سر به سخن آمد و گفت:
«اى
راهب ! چه مى خواهى؟»
راهب گفت: تو كيستى؟
سر جواب داد:
«من فرزند
#محمد_مصطفى و پسر
#على_مرتضى هستم. من پسر
#فاطمه_زهرا و مقتول كربلايم. من مظلوم و تشنه كامم» و ساكت شد.
راهب صورت به صورت سر نهاد و گفت:
صورتم را از صورت تو بر نمى دارم تا بگويى: «من ، شفيع تو در روز قيامت هستم»
سر به سخن درآمد و گفت:
«به دين جدّم محمّد درآى»
راهب گفت:
گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست و گواهى مى دهم كه محمّد پيامبر خداست.
آن گاه
#حسين عليه السلام پذيرفت كه شفاعتش كند.
صبحدم آن قوم سر و دِرهم ها را گرفتند و چون به وادى رسيدند ديدند كه درهم ها سنگ شده است.
مناقب ابن شهرآشوب، جلد ۴، صفحه ۶۰
@apmkadeh