Смотреть в Telegram
تکه‌های صحبت‌هایم در کافه گلکسی قزوین ۵- حالت‌هایی که فرق بین واقعیت و خیال در آن‌ها از بین می‌رود، تقریباً زیاد هستند. همه‌ی این‌ها حالت‌هایی اند که یا قشر مغز هنوز تسلطی بر فضای مغز پیدا نکرده است، یا این‌که فضای مغز از تسلط قشر مغز خارج می‌شود. مثلاُ در حالت‌ مستی یا وقتی که شخص مواد مخدر مصرف می‌کند، فضای مغز از تسلط قشر مغز خارج می‌شود. همچنین است در عوالم عشق؛ مخصوصاً عشق رمانتیک. یا در بعضی عوالم دیوانگی. یکی از رایج‌ترینشان هم وقتی است که خواب می‌بینیم. خواب‌ها معمولاً اتفاقاتشان فانتزیک است. بنابراین طبیعی است که برای ما شگفت هم باشند. اما خواب‌هایی هم که اتفاقاتشان شبیه اتفاقات بیداری هستند، باز معمولاً همین‌طورند. این‌ها هم معمولاً شگفت هستند. این هم باز به خاطر همان است که وقتی خواب هستیم قشر خاکستری مغزمان غیر فعال است. و اما مهم‌تر از همه‌ی این‌ها دوران کودکی‌مان است. در دوران کودکی، اصلاً قشر مغز هنوز بر فضای مغز تسلط پیدا نکرده است. بنابراین، آنچه کودک در واقعیت می‌بیند و تجربه می‌کند، و آن چیزهایی که در خیالش برای خودش می‌سازد، فرقی با هم ندارند. یا فرق چندانی با هم ندارند. مورچه‌ای که کودک می‌بیند همان مورچه‌ای نیست که یک آدم بالغ می‌بیند. مورچه برای کودک خیلی شگفت‌انگیز است. گذشته از این، آن چیزهایی هم که کودک در خیالش برای خودش می‌سازد، فرق چندانی با واقعیت برایش ندارند. آن‌ها را معمولاً واقعی هم می‌داند. علاوه بر این، چیزهای دیگری هم در دوران کودکی هستند که بعداً دیگر نیستند. کودک، مخصوصاً در سنین پایین‌تر، هنوز هیچ نه مسئولیت می‌شناسد، نه هیچ قاعده و قانون و مقرراتی برایش معنی دارند، نه غم و غصه‌ای دارد. و چون عقلش هم هنوز رشد نکرده است، تخیلش هم هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد. خلاصه این‌که در آزادی کامل به سر می‌برد. هم در واقعیت آزاد است، هم تخیلش آزادی کامل دارد. بیخود نبود که رمبو کتاب دوزخ‌اش را با نوستالژی دوران کودکی‌اش شروع کرد. در ضمن روایت هم باز بارها به یاد کودکی‌اش می‌افتد. آه! این زندگی کودکی‌ام، شاهراه همه‌ی دوران‌ها، بی‌پیرایگی خارق‌العاده، بی‌طرف‌تر از بهترین گداها، مغرور از این که نه وطنی داری، نه دوستی، چه بی‌خبری‌ای بود. ـ و من اکنون فقط در خیالم می‌بینمش! شاهراه همه‌ی دوران‌ها، یعنی زیباترین دورانی که در زندگی طی می‌کنی. بی‌پیرایگی مطلق، یعنی هنوز هیچ قید و بندی را نشناختن. بی‌طرف‌تر از بهترین گداها، یعنی بی‌مسئولیتی مطق. مغرور از این که نه وطنی داری نه دوستی، یعنی آزادگی و وارستگی مطلق. و من اکنون فقط در خیالم می‌بینمش، یعنی این‌که همه‌اش گذشت و رفت. او دل‌گزا ترینِ همه‌ی ناله‌هایش را هم برای همین کودکی از دست رفته‌اش سر می‌دهد. وقتی می‌خواهد فصل پایان کتاب را بنویسد و با همه چیز وداع کند، در فصل قبلی‌اش گریه‌ی جانکاهی برای کودکی‌اش می‌کند. فصل پایانی کتاب، اسمش همان وداع است. اما فصل ماقبلش، که در آن برای کودکی‌اش می‌گرید، اسمش صبح است! صبح که شبانه روز را شروع می‌کند، می‌تواند استعاره‌ی درست و زیبایی برای کودکی باشد، که زندگی هر کس را شروع می‌کند. البته صبح معنی دیگری هم در کتاب دوزخ رمبو دارد که در همان کتاب شرحش داده‌ام. صبح. مگر من روزی کودکی‏‌ای دل‏‌انگیز، حماسی و افسانه‌‏ای نداشتم، که درخور این بود که بر برگه‌‏های زر نوشته شود! _ و همچنین یک دنیا شانس! جرمم چه بود، چه اشتباهی کردم، که سزاوار این ضعفِ اکنونم شده‌‏ام؟ ای کسانی‏که مدعی هستید حیوانات اشکِ غم می‏ریزند، بیماران امید از دست می‏‌دهند، مردگان خواب‏‌های پریشان می‏بینند، بکوشید تا شرح سقوط و خواب مرا هم بگویید. من خودم دیگر نمی‏‌توانم بیش از آن گدایی که پاتِر و آوه ماریایش را ورد می‌‏گیرد از حال خودم بگویم. دیگر نمی‌‏توانم چیزی بگویم. با این حال، فکر می‏‌کنم امروز شرح دوزخم را به پایان آوردم. واقعاً دوزخی بود زندگانی‏‌ام. همان دوزخ کهنی که پسر آدم درهایش را گشود. دوزخی که پسر آدم درهایش را گشود، یعنی همان زندگی. زندگی است که دارد به دوزخ تشبیهش می‌کند. زندگی‌ای که پسر آدم، یعنی انسان، تبدیل به دوزخش کرد. عباس پژمان @abjmn
Telegram Center
Telegram Center
Канал