ما بی بهار از فصلهای سوخته می گذریم خشکسالی از آن اذان مرگ بود که هنوز خون میریزد از رگ تاک و چهل سال میرود که دل خمخانه ی غم است از این شمشیر بیداد از آن اذان مرگ.
ابرها، کوه ها، کوه ها و ابرها... رودخانه ای کم آب می درخشد و هیچ چیز کدرش نمی کند. تنها، با قلب پر تپش بر "سی لنیگ" راه می روم، نگاه به سوی جنوب و در اندیشه یاران...
۲۵ اردیبهشت کرانها، موج رستاخیز، توفان نهایی را کرده است آغاز و کبوتر بر فراز آسمان باز در زلال بینهایت میکند پرواز حلقههای زنجیرهای سرد، سنگین ست پلک بگشا، خواب ننگین ست