از یادداشتهای
#مهین_غفاری درباره
#سپیده_رشنو :
تمام دیشب را کابوس می دیدم .
سپیده رشنو را می دیدم با چشمان قرمز و کبود کنار آبسردکنی نشسته و به دوردستها خیره شده است ....
سال ۶۵ بود. اتاق هاخاموشی زده بودنداماراهرو روشن بود و من در اتاق ۶ بندعمومی بالا، دم در، روی پتوی پرزدارسربازی درازکشیده وکنارم افسانه ، میترا، مهری، مادرصغرا ، بهنازو پنجاه زن دیگر بشکل یک کتی خوابیده بودند . اتاق ۶ آخرین اتاق بندبود وازدم در آن تا ته سالن و توالتها (که به آن دوراهی گلابدره میگفتیم ) دیده می شد .....
ازسرشب توی بند پچ پچ بود که یکی از بچه ها راکه اخیرا دستگیر شده ومدتها تحت شکنجه وفشارهای شدیدبوده ، امشب برای مصاحبه برده اند .
ساعت ۱۱شب خاموشی زده بودند ولی اوهنوز باز نگشته بود . نمیدانم چقدر طول کشیدیک ساعت ، دوساعت ؟ نمیدانم چون ساعت نداشتیم .بنددرسکوت و خواب بود که دربازشد و او داخل بندآمد چادر و چشم بندش را همانجا کنارآبسردکن گوشه ای انداخت و رفت داخل دستشویی وکمی بعد بیرون آمدو همانجا کنار آبسردکن نشست. صورتش را به خنکای صفحه آن سپرده وبشکل عصبی گوشه ناخنش را می جوید . چندنفر از دوستانش آمدند اما او گفت نمیخواهدباکسی حرف بزند . من همانطور که سرجایم درازکشیده بودم نمیتوانستم چشم از او ازانسانی که اینطور درهم شکسته ومچاله اش کرده بودندبردارم فکرمیکردم که دوستانش با او چگونه کنار می آیند واو با آنها باخود چه خواهدکرد ....
به هوای دستشویی رفتن بلندشدم واز کنارش که ردمی شدم پرسیدم چرا نخوابیدی گفت خوابم نمیاد و سرش را پایین انداخت واجازه حرف وسوال بیشتر را نداد...
فردای آنروز اورا به سلول انفرادی بردند و یکی دوماه بعد مصاحبه خودوهمسرش رااز تلویزیون پخش و بعدهم هردو را اعدام کردند ...
تمام لحظات و خاطرات زندان همیشه با زندانی هست اما بعضی ازآنها چنان در ذهن و جان آدم رسوب می کند که پس از اینهمه سال باهیچ بازنگری ، تراپی ودرمان روانشناسانه ای هم ازذهنت بیرون نمی رود. محال است من آبسردکن ببینم و انسان آن شب را بخاطر نیاورم .
دیشب هم
سپیده رشنو با چشمان کبود کنارآبسردکن نشسته و صورتش را به خنکای آن سپرده بود ، بمن خیره شده و مدام می پرسید چرا؟ چرا؟ چرا؟ من درجوابش روسری تیره وزشت قهوه ای را ازسرش بازکرده به دورانداختم وسرش رامثل دخترم باموهای مجعد خوش حالت به سینه فشرده وگفتم دیگر کسی به پای کوتاه امدن و عدم مقاومت تو نمی نویسد مردم دیگرسبعیت و وحشیگریهای اینها را شناخته اندبازهم سرت رابالا بگیر ....
وبرای اینکه دلداریش بدهم گفتم نگران نباش بقول یکی از دوستان نکته سنج :" اینها با حجاب آمدند شک نکن بی حجاب می روند ..."
۱۰مرداد۱۴۰۱
نقاشی: اعتراف اجباری
اثر هنرمند : ابوسعید اسدی
https://t.me/schabname/8308