در سوم اسفند ۱۲۹۹ رضاشاه بزرگ از دروازه قزوین وارد تهران شد، دید تعدادی کچل و شپشو دارند خشتک خود را میخارانند. پرسید چرا در این شهر همه دست در تنبان خود دارند؟!
به عرض رسید: قربان سوزاک و سفلیس در این شهر بیداد میکند. رضاشاه سری با افسوس تکان داد و گفت ارثیه قاجار برای آینده این کشور غیر از تراخم و کچلی و سوزاک و سفلیس نبود؟!
نمیدانم اول بدهی محمدعلیشاه و احمد شاه که از بانک روس و انگلیس قرض کردهاند را بپردازیم یا کاری کنیم مردم این شهر دستشان را از توی خشتکشان در بیاورند؟!
سید ضیا به عرض رساند: قربان حالا وبا از هردوی اینها خطرناکتر است.