در یک روز سرد زمستانی وقتی از خواب پا شدم دیدم هیچکس خونه نیست. خونه خیلی سوت و کور بود. با خودم
فکر کردم دیگه شاید برای
کسی مهم نیستم و برای همین هم تنهام گذاشتن و هرکی رفته دنبال کار خودش، اما نه اشتباه میکردم یه دفعه صدای عمه لیلا رو شنیدم که رو تراس خونه داشت با تلفن حرف می زد، یواشکی
به عمه لیلا نزدیک شدم، آخه اون اصلاً منو نمی دید. از لابه لای حرفاش شنیدم که می گفت امروز آخرین جلسه است و
به صورت توافقی از هم جدا میشن، هلما پیش مامانش می مونه و هستی هم پیش باباش. همیشه تو رؤیاهام
به برگشتن مامان
فکر میکردم و
به اون روزای خوبی که داشتیم امّا با شنیدن این جمله از زبان عمه لیلا دیگه مطمئن شدم که راه برگشتی باقی نمونده...
#کسی_به_فکر_ما_نبود#مجموعه_داستاناثر
#علی_بیگ_محمدی_بیجاری#نشر_آناپنا@anapanapub