من ساعتها را همانند كودك دستوپاچلفتي دوست دارم، كسي كه ديگر آرزويي او را خشنود نمیکند، و با عشقي كه توجيهپذير و نه توجيه شده است.
با چشمپوشي از آرزوهايمان، با دوريكردن از همهی نيازها، اين كودك بدون آگاهي ما، به ما غنا ميبخشد. او را مجبور میکند تا در خود عشق بيخودي تقويت میکند كه اين امكان را ايجاد میکند تا بدون نگهداشتن، او را در بغل بگيريم. عشقي كه در آن محدوديت راه ندارد، چون كه تا آخر آن را به دنبال خود ميكشد. توجهي كه بدون مرز با نااميديهاي پيوسته حفظ ميشود. بله، من عاشق اين زمان لميزرع و بیروح هستم. از اينكه كسي باشم مرا باز ميدارد، مرا در حاشيه نگه ميدارد و مانند كودكي بيشام ميخوابد، مجبورم میکند همانند زمان نامزدي يا روزهگيري و يا همانند زمان برگزاري مراسم عزاداري براي كسی كه غايب است، و غبار دستنخورده اسم او را حفظ ميكنيم. قادر به نوشتن نيستم و در خارج از زمان محصوركننده كه ساعتهايش همانند برگها ميريزد، زندگي ميكنم و ميخوانم. پياپي كتاب ميخوانم و هيچ كلمهاي به ذهنم خطور نمیکند. تجربه به اندازهی كافي عادي شده است. خليجي بين دانش وسيع كه در كتابها و قوانين اخلاقي مدفون شده است و نسيم زندگي كه ميگذرد ايجاد شده است. انسان ميتواند معدن يادگيري شود و تمام عمر را در جهالتِ زندگي به سر كند...
#کریستین_بوین #روز_هشتم_هفته #دکتر_سعید_رحیمیپور #مجموعه_کامل_آثار_کریستین_بوبن#نشر_آناپنا@anapanapub