و کلاغ ها در راه خانه پشت چراغ های قرمز چشم های چهارراه را از حدقه بیرون می کشند تا پرواز را کام گیرند و....
نگران تنهایی من نباش
کافی ست دست در دامن آسمان بیندازی و ماه را در چشم های شهر بپاشی
فردا سرتیتر خبرها دریایی خواهد بود که روی زمین قدم می زد با نوری شبیه ....
رستاخیز همین جاست در دست هایم لابه لای کاغذ های مچاله ای که بوی باران دارد
باور کن!.... حالم خوب است
در نزدیکی چهل سالگی نشسته ام تا انتظار را فراموش نکنم صبر را آویزه ی چشم هایم کنم و آغوشم را به شعرهای نه چندان خواب آلودم بیارایم مست از کوبش عقربه های بی ملاحظه و تقدیر به خواب رفته....